گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۹

 

بس که درد سر ز فریاد و فغان خود کشم

از دهان چون ناله می خواهم زبان خود کشم

جان برآمد لیکن از دل برنمی آید هنوز

کز دل و جان ناوک ابرو کمان خود کشم

میهمان شد ماه من دردا که جز جان تحفه ای

[...]

جامی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۷

 

کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم

بی‌حجاب این تحفه پیش دلستان خود کشم

بار دیگر خاک‌پایش گر به دست افتد مرا

توتیا سازم به چشم خون‌فشان خود کشم

می‌دهم خط غلامی نو خطان شهر را

[...]

محتشم کاشانی