گنجور

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد

چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد

گلش در هم شکفت آن بی مروت بین که می‌خواهد

چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد

زبانم می‌سراید قصهٔ اندوه و می‌ترسم

[...]

وحشی بافقی
 

رضی‌الدین آرتیمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 

کمر تا کی بخونم آن بت نامهربان بندد

که باشم من که بر خونم چنان سروی میان بندد

شوم قربان دمی صد ره کمان ابروانش را

هلال ابرویم هر گه، که ترکش بر میان بندد

تراوش میکند راز غمش از هر بن مویم

[...]

رضی‌الدین آرتیمانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۲۷

 

کسی تا کی برای رزق دل بر آسمان بندد؟

به جاب آب، آب رو به جوی کهکشان بندد

ز بس تلخ است کامم از حدیث تلخ، حیرانم

که چون با راستی نی را شکر در استخوان بندد

صائب تبریزی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

نگاهش ناگهان چون تیر نازی بر کمان بندد

اجل بی‌تاب می‌گردد که خود را بر نشان بندد

به صد دل از دم شمشیر نازش آرزو دارد

اجل تعویذ زخمی را که بر بازوی جان بندد

به کینم بر کمر شمشیر جرأت بست و حیرانم

[...]

فیاض لاهیجی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

گشاید از در میخانه هر در کاسمان بندد

مبادا در بروی هیچ کس پیر مغان بندد

بدشمن عهد یاری یار ما محکم چنان بندد

که نتواند بکوشش بگسلد با دوستان بندد

چه حاجت تیغ بندد بر میان کز شوق میمیرم

[...]

مشتاق اصفهانی
 

حزین لاهیجی » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۲۷

 

ز بی برگی، ره الفت دلم بر دوستان بندد

چمن پیرا، ره گلزار را فصل خزان بندد

سخن بیگانه باشد، بزم الفت آشنایان را

به هم چسبید چون لب، راه گفتار زبان بندد

حزین لاهیجی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

در آن گلشن که گلچین در به روی باغبان بندد

نمی‌دانم به امّید چه بلبل آشیان بندد

خدنگش رخنه‌ها در استخوانم کرد و حیرانم

که تا کی در کمینم آسمان زه در کمان بندد

چو شد بیرون ز کف فرصت چه کامی یابم از وصلش

[...]

طبیب اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

به من هر روز آن پیمان گسل پیمان از آن بندد

که روز دیگر آن را بگسلد با دیگران بندد

بنوخط گلرخی دل بستم آه از حسرت مرغی

که در پایان گل بر شاخ گلبن آشیان بندد

ز گل صد دست افزون بست گلبن وه چه حالست این

[...]

رفیق اصفهانی
 

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

هر آنگو دیده بگشاید براو چشم از جهان بندد

ز جان یکسر برید آنکس که دل بر جان جان بندد

مخوانم زان قد و طلعت بسوی طوبی و جنت

بلی جائی که او باشد که دل بر این و آن بندد

مه من سر بسر مهر است نبندد در بروی کس

[...]

حکیم سبزواری