انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹
بیگناه از من تبرا میکنی
آنچه از خواریست با ما میکنی
سهل میگیرم خطاکاری تو
ورچه میدانم که عمدا میکنی
من خود از سودای تو سرگشتهام
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱۲
با من ای عشق امتحانها میکنی
واقفی بر عجزم اما میکنی
ترجمان سر دشمن میشوی
ظن کژ را در دلش جا میکنی
هم تو اندر بیشه آتش میزنی
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۱۸ - مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهٔ خویش
تو که در جان و دلم جا میکنی
زین قدر از من تبرا میکنی
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۵ - قصد خیانت کردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وی
گاه دم را مدح و پیغامی کنی
گاه دم را هجو و دشنامی کنی
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷۵
نه درد دلم را دوا می کنی
نه بر گفته ی خود وفا می کنی
نه یک شب به حالم کنی رحمتی
نه فکری ز روز جزا می کنی
نه کام دلم یک نفس می دهی
[...]
نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
زلف را بر هر دو رخ جا می کنی
غارت جان، قصد دلها می کنی
می دهی ساغر ز چشم پرخمار
سالکان را مست و شیدا می کنی
در جهان از زلف و رخسار این قمر!
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - ترکیببند در منقبت امیر مؤمنان علی (ع)
من چه بگویم که چهها میکنی
هر چه کنی جمله به جا میکنی
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » اضافات » در پند و موعظه
تا به کی شمع مزار هر تمنا میکنی؟
چند بر دل، روزن غمهای دنیا میکنی؟
چند طوق گردن آزادگیها میکنی؟
چند چون نادیدگان، دام تماشا میکنی؟
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۲
جور با ما می کنی تا می کنی
با که کردی آنچه با ما می کنی
با رقیبان می به مینا می کنی
خون دل در ساغر ما می کنی
می نمایی روی و پنهان می شوی
[...]
صامت بروجردی » کتاب النصایح و التنبیه » شمارهٔ ۷ - و برای او
سعی تا کی بهر جمع مال دنیا میکنی
آتش سوزان برای خود تمنا میکنی
نقد عمر خویش را با جهل سودا میکنی
خویش را در روز محشر خوار و رسوا میکنی
الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان اول » بخش ۲۴ - دربیان آمدن جناب محمد حنفیه به خدمت امام
بفرما که عزم کجا می کنی؟
ازاین مرز دوری چرا می کنی؟
الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان اول » بخش ۷۸ - درشکایت از آلایش به رنگ هستی و خود پرستی
تو دورم ز راه خدا می کنی
به بیگانگان آشنا می کنی
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳ - غوغا میکنی
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود میبندی و ما را ز سر وا میکنی
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
[...]