گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۰

 

بس که در جان فگار و چشم بیدارم تویی

هر که پیدا می شود از دور پندارم تویی

آن که جان می بازد و سر درنمی آری منم

وان که خون می ریزد و سر برنمی آرم تویی

گر تلف شد جان چه باک این بس که جانان منی

[...]

جامی
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۵

 

من به پیش خویش می پنداشتم یارم توئی

آزمایش کردمت یارم نیی بارم توئی

کرده ای روز مرا صد باره از شب تیره تر

خود غلط می گفتمت شمع شب تارم توئی

هر چه می خواهی به آزار دل من سعی کن

[...]

بلند اقبال