گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۸

 

بیا ای اشک تا بر روزگار خویشتن گریم

چو شمع از محنت شبهای تار خویشتن گریم

ندارم مهربانی تا کند بر حال من گریه

همان بهتر که خود بر حال زار خویشتن گریم

مرا هم در غریبی شوخ چشمی آفت جان شد

[...]

جامی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

شود چون شب بروزو روزگار خویشتن گریم

چو آید روز بر شبهای تار خویشتن گریم

گهی از بی وفاییهای یار خویشتن نالم

گهی بر طالع ناسازگار خویشتن گریم

دلم دارد بسی امید و من در کنج نومیدی

[...]

رفیق اصفهانی