گنجور

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

یک دم ای سرو ز غمهای تو آزاد که بود

یک شب ای ماه ز بیداد تو بیداد که بود

مردم از ذوق چودی تیغ کشیدی بر من

کامشب از درد درین کوی به فریاد که بود

دور از بزم تو ماندم که ز می‌شستم دست

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

 

جز من آن کس که به وصل تو نشد شاد که بود

آن که صد مشکلش از زلف تو نگشاد که بود

غیر من کز تو به پابوس سگان خورسندم

آن که روئی به کف پای تو ننهاد که بود

جز دل من که فلک بسته به رو راه نشاط

[...]

محتشم کاشانی