گنجور

 
محتشم کاشانی

یک دم ای سرو ز غمهای تو آزاد که بود

یک شب ای ماه ز بیداد تو بیداد که بود

مردم از ذوق چودی تیغ کشیدی بر من

کامشب از درد درین کوی به فریاد که بود

دور از بزم تو ماندم که ز می‌شستم دست

ورنه آن کس که مرا توبه ز می داد که بود

تا به خاک رهم از کینه برابر کردی

آن که پا بر سرم از دست تو ننهاد که بود

بخت دور از تو چه می‌کرد به خواب اجلم

آن که ننمود درین واقعه ارشاد که بود

چون به ناشادی مردم ز تو شادان بودم

آن که ناشادی من دید و نشد شاد که بود

چون تو ماهی که نترسید ز آه من و داد

خرمن محتشم دلشده برباد که بود

 
 
 
محتشم کاشانی

جز من آن کس که به وصل تو نشد شاد که بود

آن که صد مشکلش از زلف تو نگشاد که بود

غیر من کز تو به پابوس سگان خورسندم

آن که روئی به کف پای تو ننهاد که بود

جز دل من که فلک بسته به رو راه نشاط

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه