گنجور

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

با این همه عقل و دانش و بینش و هوش

نایاب بشد دست و زبان دیده و گوش

بستى لب و چشم خویش، گشتى خاموش

حیران و پریشان دلى از حیله‌ى موش

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

گر از غم دل ز دیدگان خون بارى

دامان تو طوفان شود اندر زارى

امید تو حاصل نشود در بر من

بیهوده کشى از طمع خود خوارى

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

یا دیده‌ى خصم را بدوزم به خدنگ

یا پنجه‌ى او به خون ما گردد رنگ

القصه در این زمانه با صد فرهنگ

یک کشته بنام به ز صد مرده به ننگ

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

عشق آمد و شد به جانم اندر تک و پوست

تا کرد مرا تهى و پر کرد ز دوست

اجزاى وجودم همگى پوست گرفت

فانى ز من و بر من و باقى همه دوست

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

از شب‌نم عشق خاک عالم گل شد

صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

چون عشق و خرد متفقا فال زدند

یک قطره از آن چکیده، آنهم دل شد

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۳

 

افکند بغربت فلک بیباکم

آواره بکرد گردش افلاکم

یا رب ز کدام چشمه نوشم آبى؟

آیا بکدام گوشه باشد خاکم؟

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۳

 

دشمن ز برم برفت و من شاد شدم

و از غصه و درد و رنج آزاد شدم

دیدم رخ عیش و چون ندیدم رخ خصم

صید دیگرى بودم و صیاد شدم

شیخ بهایی
 
 
sunny dark_mode