گنجور

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » جواب پدر

 

پدر گفتش چه گر اندک بوَد جاه

کزان اندک بسی مانی تو در چاه

دگر ره گر بطاعت بنگری باز

ترا حالی حجابی افتد آغاز

چو از طاعت حجابی پیشت آید

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۱) حکایت آن مرد که در بادیه تجرید می‬کرد

 

بزرگی بود از اصحاب توحید

که شد در بادیه عمری بتجرید

نه با خود دلو و ابریق و رسن داشت

نه آب و زادِ ره با خویشتن داشت

بآخر در ره آمد چون غریبان

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید

 

یکی تابوت می‌بردند بر دست

بدید از دور آن دیوانهٔ مست

یکی را گفت این مرده که بودست

که ناگه شیرِ مرگش در ربودست

بدو گفتند ای مجنون پُر شور

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۳) حکایت گفتار پیغامبر در طفل نوزاد

 

چنین گفتست با یاران پیمبر

که آن طفلی که می‌زاید زمادر

چو بر روی زمین افکنده گردد

بغایت عاجز و گرینده گردد

ولی چون روشنی این جهان دید

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۴) حکایت حسن و حسین رضی الله عنهما

 

حسن می‌شد حسینش بود همبر

بجیحون چون رسیدند آن دو سرور

حسن چون بنگریست او را نمی‌یافت

گهی از پس گهی از پیش بشتافت

بآخر زان سوی جیحونش می‌دید

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۵) حکایت شبلی با سائل رحمه الله

 

مگر شبلی بمجلس بود یک روز

یکی پرسید ازو کای عالم افروز

بگو تا کیست عارف، گفت آنست

که گر در پیش او هر دو جهانست

به یک موی مژه برگیرد از جای

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۶) حکایت سلطان محمود با ایاز در گرمابه

 

مگر روزی ایاز سیم اندام

چو جانها سوخت تنها شد بحمّام

رفیقی گفت با محمود پیروز

که محبوبت بحمّامست امروز

چو شه را این سخن در گوش آمد

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۷) حکایت شیخ بایزید و آن قلّاش که او را حدّ می‬زدند

 

بکاری بایزید عالم افروز

بصرّافان گذر می‌کرد یک روز

یکی قلاش را در پیش ره دید

ز سر تا پای او غرق گنه دید

چنان می‌زد کسی حدّش بغایت

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۸) حکایت عبدالله مبارک با غلام

 

مگر ابن المبارک بامدادی

بره می‌رفت برفی بود و بادی

غلامی دید یک پیراهن او را

که می‌لرزید از سرما تن او را

بدو گفتا چرا با خواجه این راز

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۹) حکایت حبشی که پیش پیغامبر آمد

 

یکی حبشی بر پیغامبر آمد

که تَوبه می‌کنم وقتش درآمد

اگر عفوست وگر توبه قبولست

مرا بر پشتی چون تو رسولست

پیمبر گفت چون تو توبه کردی

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۱۰) حکایت آن مرد که عروس خود را بکر نیافت

 

عروسی خواست مردی چون نگاری

بمهر خود ندیدش برقراری

چو آن شوهر بمهر خود ندیدش

نشان دختر بخرد ندیدش

همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۱۱) حکایت اسکندر و کلمات حکیم بر سر او

 

چو اسکندر بزاری در زمین خفت

حکیمی بر سر خاکش چنین گفت

که شاها تو سفر بسیار کردی

ولیکن نه چنین کین بار کردی

بسی گِرد جهان گشتی چو افلاک

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۱۲) حکایت دیوانه

 

یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود

که هر روزش زهر روزی بتر بود

دلش بگرفته بود از خلق وز خویش

نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش

زبان بگشاد کای دانندهٔ راز

[...]

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون

 

حسن در بصره استاد جهان بود

یکی همسایه گبرش ناتوان بود

مگر هشتاد سال آتش پرستی

گرفته بود پیشه جَور و مستی

بنام آن گبر شمعون بود در جمع

[...]

عطار
 
 
sunny dark_mode