گنجور

 
عطار

المقالة الحادی عشر: پسر گفتش اگر در جاه باشم

جواب پدر: پدر گفتش چه گر اندک بود جاه

(۱) حکایت آن مرد که در بادیه تجرید می‬کرد: بزرگی بود از اصحاب توحید

(۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید: یکی تابوت می‌بردند بر دست

(۳) حکایت گفتار پیغامبر در طفل نوزاد: چنین گفتست با یاران پیمبر

(۴) حکایت حسن و حسین رضی الله عنهما: حسن می‌شد حسینش بود همبر

(۵) حکایت شبلی با سائل رحمه الله: مگر شبلی بمجلس بود یک روز

(۶) حکایت سلطان محمود با ایاز در گرمابه: مگر روزی ایاز سیم اندام

(۷) حکایت شیخ بایزید و آن قلاش که او را حد می‬زدند: بکاری بایزید عالم افروز

(۸) حکایت عبدالله مبارک با غلام: مگر ابن المبارک بامدادی

(۹) حکایت حبشی که پیش پیغامبر آمد: یکی حبشی بر پیغامبر آمد

(۱۰) حکایت آن مرد که عروس خود را بکر نیافت: عروسی خواست مردی چون نگاری

(۱۱) حکایت اسکندر و کلمات حکیم بر سر او: چو اسکندر بزاری در زمین خفت

(۱۲) حکایت دیوانه: یکی دیوانه بی پا و سر بود

(۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون: حسن در بصره استاد جهان بود

sunny dark_mode