گنجور

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح امیر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین

 

زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه

به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه

از پی آن که یکی بسته بدو رسته شود

گرد می گردد و در چاه کند ژرف نگاه

اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر

[...]

فرخی سیستانی
 

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۴ - نیز در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمد غزنوی

 

بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه

آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه

اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار

عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه

گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است

[...]

فرخی سیستانی
 

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین

 

عید خوبان سرای آمد و خورشید سپاه

جامه عید بپوشید و بیاراست پگاه

زلف را شانه زدو حلقه و بندش بگشاد

دامنی مشک فرو ریخت از آن زلف سیاه

باد شبگیری برزلف سیاهش بوزید

[...]

فرخی سیستانی
 

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۶ - نیز در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین

 

از پی تهنیت روز نو آمد برشاه

سده فرخ روز دهم بهمن ماه

به خبر دادن نو روز نگارین سوی میر

سیصد وشصت شبانروز همی تاخت به راه

چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز

[...]

فرخی سیستانی
 

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۷ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسین میمندی

 

زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزه ماه

خطی کشید بر آن عارض سپید سیاه

گمانش آن که تبه کرد جای بوسه من

ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه

شیی به گرد مه اندر کشید و آگه نیست

[...]

فرخی سیستانی
 

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۸ - در مدح خواجه ابوالحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاج

 

به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه

ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه

از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند

دلم به نرگش بر شیفته شده ست و تباه

به روی و بالا ماهی و سروی و نبود

[...]

فرخی سیستانی
 

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح خواجه بزرگ و عذر تفصیر خدمت

 

ای رسانیده مرا حشمت و جاه تو به جاه

فضل و کردار تو بگرفته ز ماهی تا ماه

ای مرا سایه درگاه تو سرمایه عز

وز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناه

واجب آنستی کاین بنده دیرینه تو

[...]

فرخی سیستانی
 

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گوید

 

آن سمن عارض من کرد بناگوش سیاه

دو شب تیره بر آورد زد وگوشه ماه

سالش از پانزده و شانزده نگذشته هنوز

چون توان دیدن آن عارض چون سیم سیاه

روزگار آنچه توانست بر آن روی بکرد

[...]

فرخی سیستانی
 

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲

 

با من چو گل شکفته باشی گه گه

گاهی باشی چو کارد با گوشت تبه

روزی همه آری کنی و روزی نه

یک ره صنما بنه مرا بریک ره

فرخی سیستانی
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۵

 

ای خورده خوش و کرده فراوان فره

اکنون که رفت عمر چه گوئی که چه؟

ای بر جهنده کره، ز چنگال مرگ

شو گر به حیله جست توانی بجه

از مرگ کس نجست به بیچارگی

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » زاد المسافرین » بخش ۱۱ - قول دهم- اندر زمان

 

فصل

(گوییم که اندر این تصور کردن مر زمان را جوهری قدیم گذرنده، جز تصوری محال و خطایی عظیم و زیانی بزرگ نیست. اما این تصور محال بدان روی است که اگر زمان جوهری است و آنچه از او گذشته است ناچیز شده است و آنچه نیامده است موجود نیست، پس از او جز آن یک جزو که مر او را اکنون گویند و آن پدیدآینده است و ناچیز شونده، چیزی ظاهر نیست و پدید آینده محدث باشد و محدث قدیم نباشد و آنچه از او هیچ جزوی ثابت و قایم به ذات نباشد و عدم پذیر باشد، او جوهر نباشد. اما خطایی عظیم و زیانی بزرگ اندر این تصور بدان روی است که هر که مر زمان را نداند که چیست، به حقیقت آن کس تصور کندکه خدای تعالی را حد و زمان است و زمان بر او گذرنده است. و بدین تصور آن کس مر خدای را محدث تصور کرده باشد، از بهر آنکه معلوم است هم مر حکمای دین را و هم مر حکمای علم الهی را به برهان های عقلی، که عالم جسمی محدث است و چو زمان جوهر گذرنده باشد آن زمان که پیش از آن بوده است که خدای تعالی مر این عالم را بیافرید گذشته باشد، و آخر آن زمان که خدای تعالی اندر او بی عالم بود آن ساعت بوده باشد که خدای تعالی مر این عالم را اندر او بیافرید، و چو مر آن زمان را آخر بود، لازم آید که مر زمان خدای تعالی را اولی باشد تا به آخر رسد و آنچه مر زمان او را اول و آخر باشد، او محدث باشد. پس درست کردیم که آن کس که مر زمان را جوهر گوید، مر خدای را محدث گفته باشد. و همه تحیر مر محمد زکریا را که چندان سخن ملحدانه گفته است و به آخر مذهب توقف را اختیار کرده است و گفته است: اندر آنچه همی ندانم از کارها توقف کردم و خدای مرا بدین توقف عقوبت نکند، بدین سبب بوده است که زمان را جوهری قدیم تصور کرده است و گذرنده.)

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » زاد المسافرین » بخش ۱۱ - قول دهم- اندر زمان

 

فصل

(گوییم که اندر این تصور کردن مر زمان را جوهری قدیم گذرنده، جز تصوری محال و خطایی عظیم و زیانی بزرگ نیست. اما این تصور محال بدان روی است که اگر زمان جوهری است و آنچه از او گذشته است ناچیز شده است و آنچه نیامده است موجود نیست، پس از او جز آن یک جزو که مر او را اکنون گویند و آن پدیدآینده است و ناچیز شونده، چیزی ظاهر نیست و پدید آینده محدث باشد و محدث قدیم نباشد و آنچه از او هیچ جزوی ثابت و قایم به ذات نباشد و عدم پذیر باشد، او جوهر نباشد. اما خطایی عظیم و زیانی بزرگ اندر این تصور بدان روی است که هر که مر زمان را نداند که چیست، به حقیقت آن کس تصور کندکه خدای تعالی را حد و زمان است و زمان بر او گذرنده است. و بدین تصور آن کس مر خدای را محدث تصور کرده باشد، از بهر آنکه معلوم است هم مر حکمای دین را و هم مر حکمای علم الهی را به برهان های عقلی، که عالم جسمی محدث است و چو زمان جوهر گذرنده باشد آن زمان که پیش از آن بوده است که خدای تعالی مر این عالم را بیافرید گذشته باشد، و آخر آن زمان که خدای تعالی اندر او بی عالم بود آن ساعت بوده باشد که خدای تعالی مر این عالم را اندر او بیافرید، و چو مر آن زمان را آخر بود، لازم آید که مر زمان خدای تعالی را اولی باشد تا به آخر رسد و آنچه مر زمان او را اول و آخر باشد، او محدث باشد. پس درست کردیم که آن کس که مر زمان را جوهر گوید، مر خدای را محدث گفته باشد. و همه تحیر مر محمد زکریا را که چندان سخن ملحدانه گفته است و به آخر مذهب توقف را اختیار کرده است و گفته است: اندر آنچه همی ندانم از کارها توقف کردم و خدای مرا بدین توقف عقوبت نکند، بدین سبب بوده است که زمان را جوهری قدیم تصور کرده است و گذرنده.)

ناصرخسرو
 

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۲۷ - عبدالواحد زید

 

یا روح و من تحیی الحیوة به

لا حی بعد سوی من انت محیاه

خواجه عبدالله انصاری
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۰

 

مبارکی و سعادت نمود روی بشاه

از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله

چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست

موافقان را شادی فزای و انده کاه

بشهریاری و شاهی تمام نسبت او

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۱

 

ز روی و قد تو بی شک صنوبر آید و ماه

ز روشنی و بلندی که هستی ، ای دلخواه

اگر صنوبر و ماهی شگفت و طرفه است این

شگفت و طرفه بود مردم از صنوبر و ماه

و شاق حلقۀ زلف ترا بشهر ختن

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۳

 

چو آفتاب شد از اوج خود بخانۀ ماه

بخیش خانه رو و برگ بید و باده بخواه

شراب لعل بده ، اندکی بدور و بده

میان دور درون ساتگینیی گه گاه

بدشت بادۀ رنگین تلخ نوشیدن

[...]

ازرقی هروی
 

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۶ - پادشاهی شیدسب و جنگ کابل

 

مران گرگ را مرگ به در ده

که بی خورد ماند میان گله

اسدی توسی
 

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۴۵ - در مذهب فلاسفه گوید

 

به داد و به دین راند آیین و راه

هم ایزد شناسد بداند اله

اسدی توسی
 

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۷۸ - رفتن گرشاسب به شام

 

بدادش به بازارگانان همه

شدندش روان تا سوی رومیه

اسدی توسی
 

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۸۷ - رسیدن گرشاسب به یاری اثرط و شبیخون او

 

به ترگ و به جوشن ز کابل گرو

یکی دیده بان دید بر تیغ کوه

اسدی توسی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۷۹
sunny dark_mode