گنجور

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷

 

وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب

تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب

بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس

بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب

عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار

[...]

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و ششم: در صفت گریستن » شمارهٔ ۴۱

 

دل را که شد از یک نظر دیده خراب

بنگر که چگونه باز شد رشته ز تاب

از مال جهان مرا چو چشمی و دلی است

آن بر سر آتش است و این بر سر آب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در نعت رسول » در نعت رسول ص

 

کافران را داده مهلت در عقاب

نا فرستاده به عهد او عذاب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در نعت رسول » در نعت رسول ص

 

رفت موسی بر بساط آن جناب

خلع نعلین آمدش از حق خطاب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در نعت رسول » در نعت رسول ص

 

ای طفیل خندهٔ تو آفتاب

گریهٔ تو کار فرمای سحاب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » فی فضائل خلفا » فی فضیلة امیرالمؤمنین عثمان رضی الله عنه

 

هم پیامبر گفت در کشف و حجاب

حق نخواهد کرد با عثمن عتاب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » درتعصب گوید

 

برگرفتی همچو سقا مشک آب

بیوه‌زن را آب بردی وقت خواب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت طوطی » حکایت طوطی

 

من نیارم در بر سیمرغ تاب

بس بود از چشمهٔ خضرم یک آب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بط » حکایت بط

 

بط به صد پاکی برون آمد ز آب

در میان جمع با خیرالثیاب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بط » حکایت بط

 

کرده‌ام هر لحظه غسلی بر صواب

پس سجاده باز افکنده بر آب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بط » عقیدهٔ دیوانه‌ای درباره دو عالم

 

هر نگاری کان بود بر روی آب

گر همه زآهن بود گردد خراب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » داستان کبک » داستان کبک

 

سنگ ریزه می‌خورم در تفت و تاب

دل پر آتش می‌کنم بر سنگ خواب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت باز » حکایت باز

 

من کجا سیمرغ را بینم به خواب

چون کنم بیهوده روی او شتاب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بوتیمار » حکایت بوتیمار

 

گر ز دریا کم شود یک قطره آب

زآتش غیرت دلم گردد کباب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت بوتیمار » گفتگوی مرد دیده‌ور با دریا

 

داد دریا آن نکو دل را جواب

کز فراق دوست دارم اضطراب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » حکایت کوف » حکایت مردی که پس از مرگ حقه‌ای زر او بازمانده بود

 

بعد سالی دید فرزندش به خواب

صورتش چون موش و دو چشمش پر آب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » پرسش مرغان » پرسش مرغان

 

تو بدان کانگه که سیمرغ از نقاب

آشکارا کرد رخ چون آفتاب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » پرسش مرغان » حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود

 

گر ترا پیدا شود یک فتح باب

تو درون سایه بینی آفتاب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان

 

گرچه همچون سایه‌ام از اضطراب

درجهم در روزنت چون آفتاب

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان

 

جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب

هم چو شب چل روز نه نان و نه آب

عطار
 
 
۱
۲
۳
۲۴