عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۲۱
اشکم پس و پیش منزلم بگرفتهست
سیلاب بلا آب و گلم بگرفتهست
هر لحظه هزار مشکلم بگرفتهست
دیرست که از خویش دلم بگرفتهست
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۲۲
تا کی بینم به هر دمی تیماری
تا چند کشم به هر زمانی باری
چون عمر شد و ز من نیامد کاری
آخر در گیرد این نفس یکباری
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۲۳
نه از تن خود به هیچ خشنودم من
نه یک نفس از هیچ بیاسودم من
ز اندیشهٔ بیهوده بفرسودم من
آخر چو نبودهام چرا بودم من
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۲۴
ای تن ز زمانه سر نگون مینشوی
وی دل تو درین میانه خون مینشوی
وی جان تو ازین تن ز جان آمده سیر
آخر به چه خوشدلی برون مینشوی
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۲۵
چون نیست سری این غم بیپایان را
وقت است که فرش درنوردم جان را
ای جانِ به لب آمده ازتن بگسل
انگار ندیدی منِ سرگردان را
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۲۶
چون من بگذشتهام بجان زین دو سرا
تا کی ز گرانجانی تن بهر خدا
از پای فتادهام به روزی صد جا
خود را بدروغ چند دارم بر پا
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۲۷
امروز منم خسته ازین بحر فضول
سیر آمده یکبارگی از جان ملول
کردند ز کار هر دو کونم معزول
خود را بدروغ چند دارم مشغول
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۲۸
آن مرغ که بود از می معنی مست
پرّید و دل اندر کرم مولی بست
گیرم که نداد دولت عقبی دست
آخر ز خیال رهزن دنیی رست
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۲۹
جانا چو به نیستی فتادم برهم
در پیش درش چو جان بدادم برهم
گر نیست شدن در ره تو چیزی نیست
آخر ز تقاضای نهادم بر هم
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۰
گه گم شدهٔ هزار کارم داری
گاه از همه کار برکنارم داری
گر وقت آمد مرا ز من باز رهان
تا کی شب و روز بیقرارم داری
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۱
جز غوّاصی هوس ندارم چکنم
غوّاصی را نفس ندارم چکنم
در دریائی فتادهام در گرداب
پروای جواب کس ندارم چکنم
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۲
چون دل ز طلب در ره جانان استاد
نه با تن خود گفت ونه با جان استاد
آری چو شتاب و خوف بسیار شود
با یکدیگر به قطع نتوان استاد
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۳
یک ذره چو آن حکم دگرگون نشود
بیمرگ کسی به راه بیرون نشود
خون گشت دلمْ ز خوف این وادی صعب
سنگی بود آن دل که ازین خون نشود
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۴
دیرست که دور آسمان میگردد
میترسد و زان ترس بجان میگردد
چون دید که قبله گاه دنیا چونست
صد قرن گذشت و همچنان میگردد
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۵
از واقعهٔ روز پسین میترسم
وز حادثهٔ زیر زمین میترسم
گویند مرا کز چه سبب میترسی
از مرگ گلوگیر چنین میترسم
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۶
میترسم و بیقیاس میترسم من
چون خوشه ز زخم داس میترسم من
شک نیست که سخت وادیی در پیش است
زین وادی پُر هراس میترسم من
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۷
چون پنجه سال خویشتن را کُشتم
بر عمرِ نهاد سالِ شصت انگشتم
شک نیست که شست را کمانی باید
چون شصت تمام شد کمان شد پشتم
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۸
چون روی به پنجاه و به شصت آوردیم
چیزی که نشایست به دست آوردیم
امروز درین جهان دارم جز عجز
در نزد خدائیت شکست آوردیم
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۳۹
گر هیچ ندیدم من و گر دیدم من
خود را ز بدانِ بد بتر دیدم من
مویم همه شد سپید و بر خویش بگشت
امّا سرِ مویی بنگر دیدم من
عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۴۰
دردا که جوانی ز بَرَم دور رسید
صد گونه بلای منِ رنجور رسید
کافور دمید از بناگوش برون
یعنی که: کفن ساز که کافور رسید