عطار » منطقالطیر » بیان وادی طلب » حکایت مردی که گشایش میخواست و جواب رابعه به او
بیخودی میگفت در پیش خدای
کای خدا آخر دری بر من گشای
رابعه آنجا مگر بنشسته بود
گفت ای غافل کی این در بسته بود
عطار » الهی نامه » بخش سوم » (۱۰) حکایت آن مجنون که تب داشت
یکی پرسید ازان مجنون که تب داشت
که تب میگیردت مجنون عجب داشت
جوابش داد آن شوریده مجنون
که گر میرم کراگیرد تب اکنون
عطار » الهی نامه » بخش هفتم » جواب پدر
پدر گفتش که چیزی بایدت خواست
که آن در حضرت عزت بود راست
که گر لایق نباشد آنچه خواهی
ترا آن چیز نبوَد جز تباهی
عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » المقالة الثانی عشر
پسر گفتش اگر جاهم حرامست
بگو تا جامِ جم باری کدامست
که گر وجدانِ جام جم عزیزست
ندانم جامِ جم باری چه چیزست
عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » جواب پدر
پدر بگشاد الماس زبان را
بسفت آنگه گهرهای بیان را
پسر را گفت گر داری هدایت
همه عمرت تمامست این حکایت
عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۲) حکایت
یکی گفتست از اهل سلامت
که گر رسوا شود خلق قیامت
عجب نیست این عجب آنست دایم
که یک تن برهد از چندین مظالم
عطار » الهی نامه » بخش سیزدهم » (۱۲) پند کسری
چنین گفتست کسری باربد را
که بیاندوه اگر خواهی تو خود را
حسد بیرون کن از دل شاد گشتی
ز حق راضی شو و آزاد گشتی
عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » المقالة الثامن عشر
پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست
بگو باری که سرّ آن چه چیزست
که گر دستم نداد آن خاتم امروز
شوم از علمِ آن باری دلفروز
عطار » الهی نامه » بخش بیستم » المقالة العشرون
پسر گفتش که درویشی بسیار
بسی باشد که آرد کافری بار
بزر چون دین و دنیا میشود راست
ز حق هم کیمیا هم زر توان خواست
عطار » الهی نامه » بخش بیستم » جواب پدر
پدر گفتش که چون زر سایه افکند
ترا از گوهر و از پایه افکند
نیاید دُنیی و دین راست هر دو
ز حق میدان که نتوان خواست هر دو
عطار » الهی نامه » بخش بیست و دوم » المقالة الثانی و العشرون
پسر گفت ای پدر این کیمیا چیست
که بی اودست میندهد مرا زیست
بیان کیمیا کن تا بدانم
که بی آن دست میندهد جهانم
عطار » الهی نامه » روایت دیگر دیباچۀ الهینامه » فی نعت النبی صلی الله علیه و آله و صحبه و سلم
محمد مقتدای هر دو عالم
محمد مهتر اولادِ آدم
وگر در خوردّ آب تو نیم من
فرا آبم مده والله اعلم
عطار » اسرارنامه » بخش چهاردهم » بخش ۶ - الحکایه و التمثیل
عزیزی گفت من عمری درین کار
بعقد و جد در بودم گرفتار
چو پنهان میشدم من خود نبودم
چو پیدا میشدم بودم چه سودم
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۱
ای پاکی تو منزّه از هر پاکی
قُدُّوسی تو، مقدّس از ادراکی
در راهِ تو، صد هزار عالم، گردی
در کوی تو، صد هزار آدم، خاکی
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۲
در وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفت
جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
چون شمع تجلّی تو آمد به ظهور
طاووسِ فلک، مذهبِ پروانه گرفت
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۳
ای هشت بهشت، یک نثارِ درِ تو
وی هفت سپهر، پرده دارِ درِ تو
رخ زرد و کبود جامه، خورشیدِ منیر
سرگشتهٔ ذرهٔ غبارِ درِتو
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۴
وصفت نه به اندازهٔ عقلِ کَهُن است
کز وصفِ تو هر چه گفته آمد، سَخُن است
در هر دو جهان هر گلِ وصفت که شکفت
در وادی توحیدِ تو یک خاربُن است
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۵
جان، محو شد و به هیچ رویت نشناخت
دل خون شد و قدرِ خاکِ کویت نشناخت
ای از سرّ موئی دو جهان کرده پدید!
کس در دو جهان یک سرّمویت نشناخت
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۶
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
گر بر سر ذرّهای فتد سایهٔ تو
خورشید، از آن ذرّه، زکاتی طلبد
عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷
عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست
در وصفِ تو، عجز،برترین پایهٔ اوست
هر ذرّه که یک لحظه هوای تو گزید
حقّا که صد آفتاب در سایهٔ اوست