حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۰ - پاسخ روز
روز گفت: «این چه زور و بهتان است
که ریا پیشهٔ توفتّان است
گر منافق منم، تورا چه خلل؟
چند از آشوب امتّان جدل
تا خدا بر که افکند تاوان
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۱ - پیغام چهارم شب به خورشید
شب دگر بار گشت آشفته
که: «مرا روز ناسزا گفته»
گفت از روی جِدّ نه از سر لاغ
«کای تبه کرده از فضول دماغ
گرچه عالم نورد و سیّاحی
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۲ - پاسخ روز به شب
روز بار دگر به جوش آمد
با شب تیره در خروش آمد
گفت: «ای خشکمغزِ تردامن
چند خواهی جدل زدن با من؟
مگر آنجا که میرسی عدم است
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۳ - پیغام پنجم شب به روز
شب چو بشنید طیره گشت عظیم
گفت: «آه از جفای چرخ لئیم
من چو دریا کشیدهام دامن
سربزرگی همیکند با من
روز میگویدم سیهکاری!
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۴ - پاسخ روز به شب
روز در تاب شد دگرباره
کرد از غصه پیرهن پاره
گفت: «اگر بر من اعتراض کنی
چون سواد خودم بیاض کنی
من زنم صیقلت، دگر که زند؟
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۵ - پیغام ششم شب
شبِ یلداسرشتِ زنگیرنگ
دست چون برد، بر سبو زد سنگ
گفت با آفتابِ روشندل
«کز محیط فلک به مرکز گِل
در زمانی چو باد پیمایم
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۶ - پاسخ روز یا خورشید
روز شد باز گرم و بر جوشید
که: «مرا کی توان به گل پوشید؟
من که پیش تو خرد و مختصرم
چندبار از جهان بزرگترم
نرسد با منت بزرگسری
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۷ - پیغام هفتم شب
شب دگر باره در محاکا شد
چون مجازات بیمحابا شد
گفت: «شوخی و حد ببردی تو
خوش خوشم نیک برشمردی تو
من نه آنم که نسبتم کردی
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۸ - ملول شدن روز و آخرین پاسخ او به شب
روز را دل ز شب ملال گرفت
ترک بیهوده قیل و قال گرفت
بر همین فصل اختصار نمود
دست بردی به اعتبار نمود
داد شب را ز روی طعنه جواب
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۹ - تسلیم شدن شب به آفتاب و مدح شاه
شبِ دامندراز کوتهرای
سر بیچارگی فگند بهپای
عاجز آمد ز حجّت آوردن
تاب بسیار داد بر گردن
سر تسلیم عاقبت بنهاد
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۲۰ - آشتی کردن روز با شب و مدح شاه
روز چون شب به عذر سر بنهاد
او هم افگند شیوهای بنیاد
گفت: «هستی تو یار دیرینه
محرم روزگار دیرینه
سخنی بود در میان قایم
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۲۱ - اظهار بندگی کردن شاعر در پیشگاه شاه
پادشاها نزاری عاجز
جز به اخلاص دم نزد هرگز
هرچه گویم تو خود نکو دانی
همه غثّ و ثمین او دانی
بیریا بندهٔ تو بودهستم
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۲۲ - داستان میراث قطب الدین حیدر
حیدر زاوه قدوه ابدال
قاید و سالک طریق کمال
بود مردی ز دوستان خدای
کفر و دین برفکنده بی سروپای
چون برفت از میانه شیخ کبیر
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۲۳ - پایان سخن
از مقالت ملالت افزاید
قصه گر مختصر کنم شاید
یک دو بیت ار بود پسنده شاه
بس بود قصه می کنم کوتاه
نوبهاری به ماه نیسانی
[...]
حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۱ - سفرنامه
قل نزاری قل هو اللهُ احد
ابتدا کن ذکر اللهُ الصمد
لم یلد بی مثل ولم یولد که هست
قدرتش دارندۀ بالا و پست
لم یکن پاکا له کفوا احد
[...]
حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۲ - حکایت
بذله ای خوش یادم آمد حسب حال
از بزرگی در لطافت بی همال
گفت وقتی واعظی در کشوری
از برای وعظ شد بر منبری
خوش نفس شیرین سخن گیرا دمی
[...]
حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۳ - آغاز کتاب
روزگاری خرم و خوش داشتیم
گرچه جایی دل مشوش داشتیم
بودمی من چندگاه از مکر و کید
فارغ از رد و قبول عمر و زید
مجلس عشرت مدام آراسته
[...]
حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۴ - حکایت
با یکی از جمع اخوان الصفاء
رفتم از بازار در دارالشفاء
محرمی رازی همی گفتم بدو
قصه خود باز میگفتم بدو
کز شکیبایی دلم فرسوده شد
[...]
حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۵ - حکایت
نو مریدی کردی از پیری سؤال
که ای مقدم در طریقت گوی حال
اندرین منزل مراد مرد چیست
در ره مقصد مراد مرد کیست
گفت پیرش ای پسر در انفراد
[...]
حکیم نزاری » سفرنامه » بخش ۶ - حکایت
از پدر دارم حیاتش دیرباد
نکته ای در باب دل دادن بیاد
گفت نبود نوجوان را یاد گیر
هفته ای از بیخودی کردن گزیر
دل به ناقص عقل تردامن مده
[...]