نباشد سلیح شما کارگر

بدان جوشن و خود پولادبر

بدو گفت رهام کای تاجور

بدین کار ننگی مگردان گهر

چنان دان که تا من ببستم کمر

همی برفرازم به خورشید سر

که کین پدر بر تو آید به سر

مبادی به جز شاه و پیروزگر

مرا دانش ایزدی هست و فر

همان یاورم ایزد دادگر

گشایم در گنج تاج و کمر

همان تخت و دینار و جام گهر

ببندیم دامن یک اندر دگر

نمانیم بر دشمنان بوم و بر

ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر

سوار ایستاده پس نیزه‌ور

نه پور و برادر نه بوم و نه بر

نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر

چو خورشید تابان از ایشان گهر

به پیش اندر افگنده از شرم سر

به تاراج داده کلاه و کمر

شده روز او تار و برگشته سر

همی یاد نایدش خون پدر

به خیره بریده به بیداد سر

ز گفتار ایرانیان پس خبر

به کیخسرو آمد همه در به در

بدان تا چنین روزش آید به سر

شود پادشاهیش زیر و زبر

به گردن به کردار شیران نر

به سان گوزنان به گوش و به سر

به نیروی یزدان پیروزگر

ببندم به کین سیاوش کمر

و دیگر که این شاه پیروزگر

بیابد همی ز اختر نیک بر

چو شد خامه از مشک وز قیر تر

نخست آفرین کرد بر دادگر

بدین گونه تا شارستان پدر

همی رفت گریان و پر کینه سر

نمانم که مانی تو پیروزگر

وگر یابی از اختر نیک بر