گنجور

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۸۱

 

ز داد و دهش جاودانی شوی

جز این گر کنی زود فانی شوی

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۸۳

 

چو گشتی توانگر به داد و دهش

فرومایهٔ پست را برمکش

که این مردمان خداناشناس

ندارند از مرد مهتر سپاس

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۸۴

 

روان را بپرداز از خشم و کین

که گردد تبه جانت از آن و این

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۸۵

 

به گفتار و کردار شو مهربان

نیایشگر و چرب و شیرین‌زبان

که پشت از خمیدن نگیرد شکن

نه از چرب گفتار گندد دهن

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۸۶

 

میاموز دانش به ناپاکزاد

که دانش چراغست و ناپاک باد

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۸۸

 

به‌سور انجمن‌جایگه بین درست

بدان جای بنشین که در خورد تست

مبادا برآرندت از آن نشست

به‌جای فروتر نشانند پست

ز فرزانه دهگان شنو پند راست

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۹۱

 

گرت هست دختر، به داننده ده

ز هر شوهری شوی داننده به

بود مرد داننده چون خوب خاک

که در وی نشانند هرگونه تاک

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۹۲

 

چو خواهی که‌ بد نشنوی از کسان

میاور بد هیچ کس بر زبان

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۹۵

 

مکن شرم بیجا و بیجا درنگ

به دوزخ مرو از پی نام و ننگ

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۹۶

 

سخن هیچگه بر دو آیین مگوی

که نزد مهال ریزدت آبروی

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۹۷

 

مشو هیچ همدوش مرد دروغ

کز این دیو مردم نیاید فروغ

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۹۹

 

به تاریکی از خواب بیدار شو

به نام خدا بر سر کار شو

که شب‌خیز را کار باشد روا

فزون خواب مردم شود بینوا

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۰۰

 

بود دشمن کهنه‌، مار سیاه

که صد سال دارد به دل کین نگاه

بدان کینه‌ور دوستی نو مکن

که ناگه کشد از تو کین کهن

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۰۱

 

بجو یار نو از کهن دوستان

که می چون کهن گشت نیکوست آن

کهن یار همچون می لاله‌رنگ

که هرچ آن کهن‌تر، گران‌تر به سنگ

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۰۲

 

به یزدان نخست آفرین بر شمار

پس آنگاه دل را به رامش سپار

کت افزایش آید ز یزدان پاک

ز رامش نگردد دلت دردناک

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۰۳

 

به‌شاهنشهان‌زشت‌و ناخوش مگوی

کجا پاسبانند بر شهر وکوی

به کشور نکویی از ایشان رسد

وزیشان بود کیفرکار بد

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۰۶

 

همیشه روان را فرا یاد دار

ز کردار نیکو روان شاد دارد

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۰۷

 

مهل نام را، خویشکاری ز دست

که بی‌خویشکاری شود نام پست

دو گیتی است با مردم خویشکار

به مینو خوش و در جهان شادخوار

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۰۹

 

کسی کز پی دشمنان کند چاه

خود افتد در آن ‌چاه‌ خواهی نخواه

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۱۰

 

نکو مرد آساید اندر جهان

برد بدکنش مرد رنج گران

نکویی بود جوشن نیکمرد

به گرد بدی تا توانی مگرد

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode