گنجور

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۱

 

آن ماه که ماه نو سزد یارهٔ او

خورشید می نشاط نظارهٔ او

چون گیرد عکس از لب می‌خوارهٔ او

سر برزند از مشرق رخسارهٔ او

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۲

 

ای راحت آن نفس که جان زد با تو

یک داو دلم در دو جهان زد با تو

هجر تو چنین است اگر وصل بود

یارب که چو عیشها توان زد با تو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۳

 

رفتم چو نماند هیچ آبم بر تو

در چشم تو خوارتر ز خاک در تو

با این همه روز و شب بر آتش باشم

زان بیم که باد بگذرد بر سر تو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۴

 

دستی نه که گستاخ بکوبد در تو

پایی نه که آزاد بپوید بر تو

با ناز تو هر سری ندارد سر تو

دانی که کشد بار ترا هم خر تو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۵

 

گر هیچ سعادتم رساند بر تو

جان پیش کشم مباش گو در خور تو

گاهی چو زمین بوسه دهم بر پایت

گاهی چو فلک گردم گرد سر تو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۶

 

دل هرچه ز بد دید پسندید از تو

وز جمله جهان برید و نبرید از تو

گفتی که نبیند دلت از من غم هجر

دیدی که به عاقبت همان دید از تو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۷

 

آن صبر که حامی منست از غم تو

مویی نبرد ز عهد نامحکم تو

وین وصل که قبله‌ایست در عالم عشق

از گمشدگان یکیست در عالم تو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۸

 

دورم ز قرار و خواب از دوری تو

وز پرده برون شدم به مستوری تو

گویی که کراست برگ مهجوری من

انگشت به خود کشم به دستوری تو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۹

 

جان درد تو یادگار دارد بی‌تو

اندوه تو در کنار دارد بی‌تو

با این همه من ز جان به جان آمده‌ام

جان در تن من چه کار دارد بی‌تو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۰

 

دست تو که جود در سجود آید ازو

سرمایهٔ نزهت وجود آید ازو

دستارچه‌ای که یک دمش خدمت کرد

تا نیست نگشت بوی عود آید ازو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۱

 

آن دل که نشان نیست مرا در بر ازو

جز درد و به درد می‌زنم بر سر ازو

بازآمد و محنتی درافکنده چو دود

هرگز نبود حرام روزی تر ازو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۲

 

آن بت که به دست غم گرفتارم ازو

وز دست همی درگذرد کارم ازو

بیزار شدست از من و من زارم ازو

دل نی و هزار درد دل دارم ازو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۳

 

کسری که کمان عدل او کرد به زه

حاتم که ز کان به جود بگشاد گره

رستم که به گرز خود کردی چو زره

پیروز شه از هرسه درین هریک به

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۴

 

چون باز کنی ز زلف پرتاب گره

احسنت کند چرخ و فلک گوید زه

بر چشم جهانیان نگارا که و مه

هر روز نکوتری و هر ساعت به

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۵

 

ای نحس چو مریخ و زحل بی‌گه و گاه

چون زهره غرو چو مشتری غره به جاه

چون تیر منافق نه سفید و نه سیاه

غماز چو آفتاب و نمام چو ماه

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۶

 

با روز رخ تو گرچه ای روت چو ماه

از روز و شب جهان نبودم آگاه

بنمود چو چشم بد فروبست این راه

شبهای فراق تو مرا روز سیاه

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۷

 

از بهر هلال عید آن مه ناگاه

بر بام دوید و هر طرف کرد نگاه

هرکس که بدید گفت سبحان‌الله

خورشید برآمدست و می‌جوید ماه

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۸

 

با من به سخن درآمد امروز پگاه

آن لاغری که دارمش از پی راه

گفتا که طمع نیست مرا باری جو

چندان که ببویم ای مسلمانان کاه

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷۹

 

بر من در محنت و بلا باز مخواه

درد من دل دادهٔ جان باز مخواه

جانی که به عاریت دو دم یافته‌ام

چندانک دمی بینمت آن باز مخواه

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۰

 

ای امر تو ملک را عنان بگرفته

فتراک تو دست آسمان بگرفته

روزی بینی سپاه تازندهٔ تو

پیروز شد و ملک جهان بگرفته

انوری
 
 
۱
۶۸
۶۹
۷۰
۷۱
۷۲
۷۴
sunny dark_mode