گنجور

 
 
 
عنصری

وز دست همی در گذرد کارم ازو

آن دل که بدست بت گرفتارم ازو

بیزار شدست از من و من زارم ازو

دل نه ، اما هزار درد دل دارم ازو

محتشم کاشانی

آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو

گفتم به نظاره کام بردارم ازو

نادیده رخش تمام رفتم از کار

وز نیم نفس تمام شد کارم ازو

هاتف اصفهانی

این گل که به چشم نیک و بد خارم ازو

رسوا شدهٔ کوچه و بازارم ازو

من می‌خواهم که دست ازو بردارم

دل نگذارد که دست بردارم ازو

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه