گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷۹

 

شد جان عطا ز اوج گردون به فراز

نادیده عطا عطیت عمر دراز

او بد ز جهان عطا ولی دانستم

کاین سفله جهان عطای خود خواهد باز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸۰

 

آغاز غم تو ماجرائیست دراز

و آهنگ فراق تو نوائیست دراز

آن طره کوته تو خوب است ولیک

بالای بلند تو بلائیست دراز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸۱

 

گفتم ای اجل با تو ستیزد هرگز

یا عارض و زلف تو بریزد هرگز

آوخ که به عمری دگر از باغ جهان

سروی چو قد تو بر نخیزد هرگز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸۲

 

شمعم که ز دوری تو ای جان افروز

خالی نیم از گدازش و گریه و سوز

می نگسلدم تب از تب و درد از درد

بدحالترم شب از شب و روز از روز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸۳

 

دل می گسلد ز عشق زنجیر هنوز

غم می شکند در جگرم تیر هنوز

من سیر شدم سرم نشد سیر ز عشق

من پیر شدم دلم نشد پیر هنوز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸۴

 

در چشم من است آن رخ رخشنده هنوز

بر یاد من است آن لب پرخنده هنوز

تو سرو جوان فتاده در پای اجل

من پیر به ماتم تو در زنده هنوز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸۵

 

ای دوست در آن شکایتی یانه هنوز

هم بر سر آن حکایتی یا نه هنوز

ما بر سر خدمتیم بنمای که تو

با ما به سر عنایتی یا نه هنوز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸۶

 

ای دوست ز دوست تا توانی مگریز

آهسته که قدر ما بدانی مگریز

با افعی زهردار هم کاسه مشو

وز صحبت آب زندگانی مگریز

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸۷

 

ای نفس مزن به جور و بیداد نفس

وز عمر ذخیره کن کم آزاری و بس

خواهی که نترسی ز کسی در دو جهان

آن کن که در این جهان نترسد ز تو کس

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸۸

 

جانا شکری زان لب شیرینم بس

فریاد دل ضعیف مسکینم رس

گفته ست طبیب به علاج است ترا

من به ز تو در جهان نمی بینم کس

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸۹

 

در عشق خیال تو مرا محرم بس

با درد فراق غمگسارم غم بس

ور همدم و همنفس بود آرزویم

شام و سحری همنفس و همدم بس

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹۰

 

ای صبح رخ از سوز شب تار بترس

وی خفته ز آه من بیدار بترس

ترسم که شبی در تو رسد سوز دلم

از سوز دل سوخته زنهار بترس

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹۱

 

گفتم به تو از ناله درویش بترس

وز سوز سحرگاه دل ریش بترس

زینها چو نترسی و نداری دل نرم

باری ز زوال دولت خویش بترس

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹۲

 

درمان چو نجوئیم به دل درد مباش

گرم است دلم با تو به دل سرد مباش

تا برخوری از جان و جوانی و جمال

باعاشق پیر ناجوانمرد مباش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹۳

 

ای تن ز شب دراز دلسوز مباش

وی دل ز پی صبح غم اندوز مباش

رو همدم شمع گرد و گو صبح مدم

شو مونس رود باش و گو روز مباش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹۴

 

گر عاشقی انده کش هجران می باش

با درد در انتظار درمان می باش

خون می خورو همچو غنچه در دل می دار

جان می ده و همچو شمع خندان می باش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹۵

 

یک یک هنرم بین و گنه ده ده بخش

جرمی که نرفت حسبته لله بخش

ازباد دروغ آتش خشمت مفروز

و آب رخ من به خاک سلغر شه بخش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹۶

 

سبحان لله قد و خط و رخسارش

وان ابرو و چشم و لب شکر بارش

گوئی که به التماس من صورت کرد

نقاش قضا به مستطر و پرگارش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹۷

 

سوگند به خاک قامت چالاکش

نی نی که به جان نازنین پاکش

خوردم که اگر زیارتش دریابم

در رخ مالم چو آب حیوان خاکش

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹۸

 

دلخسته ام از شنیدن احوالش

کآورد چو نال آن شکرین لب نالش

چون بینم سرو قامتش بر بستر

یا لاله رخش زرد شده بر بالش

مجد همگر
 
 
۱
۲۳
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸