گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

در نامه تو قلم چو گردن بفراشت

گفتم بنویسم و سرشکم نگذاشت

حال دل مشتاق نه آن صورت داشت

کآنرا به سر کلک توانست نگاشت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

دلبر به گه وداع چون رو برداشت

هر کس که مرا بدید بی جان پنداشت

بگذشت چو برق تیز و خندان و مرا

چون ابر دریده جیب و دامن بگذاشت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

تقدیر و قضا ترا چو آزرم نداشت

بر جان و جوانیت دلی نرم نداشت

اندر عجبم ز جان ستان کز چو توئی

جان بستد و از جمال تو شرم نداشت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

وصلت بگذشت و دیده با نم بگذاشت

هجرت برسید و بر دلم درد گذاشت

دل را ز تو ناامیدی امید نبود

چشمم ز تو این سنگدلی چشم نداشت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

زان نقش که بر دلم خیال تو نگاشت

هجران تو سنگدل خیالی نگذاشت

من کز تو جفا و ناامیدی دیدم

یارب ز که امید وفا خواهم داشت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

عمری به امید و آرزویت بگذشت

یکچند درآمد شد کویت بگذشت

با اینهمه در امید ناامیدی

عمرم همه در حسرت رویت بگذشت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

عمری که در این هجر جگر سوز گذشت

بر جان و دلم چو تیر دلدوز گذشت

روزی گفتی به وصل ما دیررسی

شد دیر و از آن دیر بسی روز گذشت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

ای عارض تو نخست بنیاد بهشت

روی تو مثال خلوت آباد بهشت

گر باشم در بهشت یاد تو کنم

ور روی تو بینم نکنم یاد بهشت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

ای روی تو در جهان نمودار بهشت

با روی تو فارغم ز دیدار بهشت

گر خلق به چشم من ببینند رخت

زان پس نشود کسی خریدار بهشت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

خاکی ز زمین که عطف دامانت برفت

در دیده کشم به آشکار و به نهفت

این عذر که آمدی کجا خواهم خواست

وین لطف که کرده ای کجا دانم گفت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

از روزن خیمه گفت ماهم به نهفت

چون ماه فرو رود منت گردم جفت

مه رفت و مهم نامد و چشم هیچ نخفت

نا آمد اختر مرا دگر چتوان گفت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

تا درد تو شد با دل حیرانم جفت

بس در که دو چشم گوهرافشانم سفت

گفتی که چگونه ای چه پرسی از من

من بی تو چنانم که بنتوانم گفت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

ای خاک ز درد دل نمی یارم گفت

کامروز اجل در تو چه گوهر بنهفت

دام دل عالمی فتادت در دام

دلبند خلایقی در آغوش تو خفت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۲

 

با دل سخن خویش بگفتم به نهفت

کاین چشم من از عشق فلان دوش نخفت

من بودم و دل پس این سخن فاش که کرد

با دل سخن خویش نمی یارم گفت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

عمری دلم اندر پی وصل تو شتافت

جان درسر کار کرد و هم کام نیافت

زین رنج هزار یک ندید اسکندر

کز جستن آب زندگی روی نتافت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

سرویست قدش ولیک روی از من تافت

ماهیست رخش ولیک در گلخن تافت

در دوستی اش به کام دشمن گشتم

وین می کشدم که کام از او دشمن یافت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

دل در پی کام یکدم آرام نیافت

وز کام به جز نام در ایام نیافت

در کام دو صد شست بلا یافت ولیک

در مدت شصت سال یک کام نیافت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

جان گر ز غمت با دل پرتاب برفت

سر نیز بسان تیر پرتاب برفت

بنشست چو برف دیر و سردی ها کرد

بگداخت به انتظار و چون آب برفت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

دردا که دل عاقلم از دست برفت

وز عمر همه حاصلم از دست برفت

دریاب که پای صبرم از جای بشد

باز آی که کار دلم ازدست برفت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

دل با تو بسی به جان بکوشید و برفت

و امید ز پیوند تو ببرید و برفت

چون از چمن وصل تو نشکفت گلیش

دامن ز تو همچو غنچه درچید و برفت

مجد همگر
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۲۸