سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱
ای شاه زمین دور زمان بی تو مباد
تا حشر سعود را قران بی تو مباد
آسایش جان ز تست جان بی تو مباد
مقصود جهان توئی جهان بی تو مباد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲
یک وعده که نیم عشوه بد یار نداد
در گلشن وصل خود مرا خار نداد
بر تخت دلم به پادشاهی بنشست
پس مردمک چشم مرا بار نداد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۳
یارم چو کلاله بر گل و لاله نهاد
جان نیز دل شکسته بر ناله نهاد
مسکین دل من امید یک روزه نداشت
باری به چه حرص این غم صد ساله نهاد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴
گر با دل و دیده هیچ کارم افتد
از بویه عشق آن نگارم افتد
خون دل از آب دیده زان می بارم
تا آن دل و دیده در کنارم افتد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵
درویش ز دور تو توانگر گردد
بی دل ز قبول تو دلاور گردد
زر در کف تو به خاک ماند لیکن
گر دست به خاک برنهی زر گردد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶
هر شب که رخ سپهر گلشن گردد
عالم تاریک چون دل من گردد
صد آه بر آوردم ز آیینه دل
کابینه دل ز آه روشن گردد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷
ترسان نه از آنم که دلم خون گردد
یا در طلب تو حال من چون گردد
زان می ترسم که دل به زلفت باریست
یک تار ز زلف تو دگرگون گردد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸
شاها فلکی که روی از هر دارد
در خدمت تو پشت چو چنبر دارد
خورشید چو زهره تخت او بردارد
همنام ترا چو تاج بر سر دارد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹
بگذار جهان که او همین خو دارد
در توی فلک مشو که نه تو دارد
مندیش که بخت بند نیکو دارد؟
رو کار خدای کن که کار او دارد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰
نقد دلم از غمت عیاری دارد
جان بی تو بر اندوه تو کاری دارد
هرگز نکنی به نیک و بد یاد مرا
بیچاره کسی که چون تو یاری دارد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱
هرگز به وفا ز تو گمان نتوان برد
جز جور و جفا از تو نشان نتوان برد
در وصل دو روزه تو دل نتوان بست
وز هجر همیشه تو جان نتوان کرد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲
حاشا که قبول خلقت از ره ببرد
کایام گهی بیارد و گه ببرد
برجاه مکن تکیه که آسیب دلی
نور از خورشید و رونق از مه ببرد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳
خاکی بر من کزین سرای اندیشد
بر جای بماند و ز جای اندیشد
اندیشه نیستی چه دامن گیرد
چون بنده ز هستی خدای اندیشد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴
در راه تو دیده را زمین باید کرد
در عشق تو درد دل گزین باید کرد
گفتی ز منت هیچ نیاید جان کن
لابد چو چنان است چنین باید کرد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵
دل را بدمی شاد نمی یارم کرد
چون خاک شدم یاد نمی یارم کرد
دارم سخنان یاد نمی یارم کرد
فریاد که فریاد نمی یارم کرد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶
سلطان بهرام تا جهان می گیرد
چون هست مراد او چنان می گیرد
زین پیش گرفت یک جهان در دو زمان
اکنون دو جهان به یک زمان می گیرد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷
ای آنکه به تو دیده ظاهر نرسد
وآنجا که غمت رسید خاطر نرسد
هر چند غم هجر تو بی پایان است
آخر نه همانا که به آخر نرسد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸
خاک قدمت به تاج خورشید ارزد
یکروزه غمت به عمر جاوید ارزد
شکر ایزد را که از تو نومید شدم
وین نومیدی هزار امید ارزد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹
دل خیمه میان سنبل و سوسن زد
خاریم نهاد و تکیه بر گلشن زد
این رای سفر بین که برای من زد
جان را ز میان برون نهاد و تن زد
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰
شاها سوسن نمونه پروین شد
زان خطه بزم از و سپهر آئین شد
در مدح تو چون دهان سیمین بگشاد
در حال همه دهان او زرین شد