وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱
مرغ ما دوش سرایندهٔ بستانی بود
داشت گلبانگی و مشعوف گلستانی بود
دیده کز نعمت دیدار نبودش سپری
مگسی بود که مهمان سرخوانی بود
دست امید که یک بار نقابی نکشید
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲
آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود
هر چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود
من چرا در عشق اندیشم ز سنگ طعن غیر
آنکه مجنون بود اینش در جهان سرکوب بود
چند گویی قصهٔ ایوب و صبر او بس است
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
بود آن وقتی که دشنام تو خاطر خواه بود
بنده بودیم و زبان ماجرا کوتاه بود
حق یاریهای سابق گر نبستی راه نطق
درجواب این که گفتی نکتهای در راه بود
پیش ازینم جان فزودی لذت دشنام او
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
آن مستی تو دوش ز پیمانهٔ که بود
چندین شراب در خم و خمخانهٔ که بود
ای مرغ زود رام که آورد نقل و می
دام فریب آب که و دانهٔ که بود
روشن بسان آتش حسنت می که شد
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
دوش در کویی عجب بی لطفیی در کار بود
تیغ در دست تغافل سخت بی زنهار بود
رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش کنیم
دیده را نادیده کرد و رفت این آزار بود
رسم این میباشد ای دیر آشنای زود سر
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
با غیر دوش اینهمه گردیدنش چه بود
و ز زهر چشم جانب ما دیدنش چه بود
آن ناز چشم کرده سر صلح اگر نداشت
از دور ایستادن و خندیدنش چه بود
اظهار قرب اگر نه غرض بود غیر را
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
چون تو مستغنی ز دل بودی دل آرایی چه بود
بر دل و جان ناز را چندین تقاضایی چه بود
در تصرف چون نمیآورد حسنت ملک دل
این حشر بردن به اقلیم شکیبایی چه بود
مشکلی دارم بپرسم از تو ، یا از یارتو
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
چندین عنایت از پی چندین جفا چه بود
تغییر طور خویش چرا مدعا چه بود
ما کشتهٔ جفا نه برای وفا شدیم
سد جان فدای خنجر تو خونبها چه بود
بی شکوه و شکایت ما ترک جور چیست
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود
چشم پر عربدهاش بر سر ناز آمده بود
چشمش از ظاهر حالم خبری میپرسید
غمزهاش نیز به جاسوسی راز آمده بود
بود هنگامهٔ من گرم چنان ز آتش شوق
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰
زان عهد یاد باد که از ما به کین نبود
بودش گمان مهر وهنوزش یقین نبود
اقرار مهر کردم وگفتم وفاکنی
کشتی مرا قرار تو با من چنین نبود
انکار مهر سد ره سد تغافل است
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
هر دلی کز عشق جان شعله اندوزش نبود
گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود
عشق را آماده بود اسباب و جان مستعد
کار چون افتاد با دل بخت فیروزش نبود
خرمن من بود و خرمن سوز شوخی بود نیز
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
یک ره سؤال کن گنه بیگناه خود
زین چشم پر تغافل اندک گناه خود
زان نیمه شب بترس که در تازد از جگر
تا کی عنان کشیده توان داشت آه خود
دادیم جان به راه تو ظالم چه میکنی
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
مرا وصلی نمیباید من و هجر و ملال خود
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
ز من شرمندهای از بسکه کردی جور میدانم
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴
نیازی کز هوس خیزد کدامش آبرو باشد
نیاز بلهوس همچون نماز بیوضو باشد
ز مستی آنکه میگوید اناالحق کی خبر دارد
که کرسی زیر پا، یا ریسمانش در گلو باشد
نهم در پای جان بندی که تا جاوید نگریزد
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵
ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سرزند
برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند
از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری
آن نیمههای شب که او با مدعی ساغر زند
کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
بتان که اهل تعلق به قید شان بندند
غریب سخت دلی چند سست پیوندند
تهیهٔ سبب گریههای چون زهر است
شکر فشانی اینان که در شکر خندند
در این جریده افسوس رنگ معنی نیست
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷
لب بجنبان که سر تنگ شکر بگشاید
شکرستان ترا قفل ز در بگشاید
غمزه را بخش اجازت که به خنجر بکند
دیدهای کو به تو گستاخ نظر بگشاید
ره نظارگیان بسته به مژگان فرما
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸
خرم دل آن کس که ز بستان تو آید
گل در بغل از گشت گلستان تو آید
ما با لب تفسیده ره بادیه رفتیم
خوش آنکه ز سرچشمهٔ حیوان تو آید
خوش میگذری غنچه گشای چمن کیست
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
نزدیک ما سگان درت جا نمیکنند
مردم چه احتراز که از ما نمیکنند
رسم کجاست این ، تو بگو در کدام ملک
دل میبرند و چشم به بالا نمیکنند
رحمی نمیکنی، مگر این محرمان تو
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰
گر دیده به دریوزهٔ دیدار نیاید
دل در نظر یار چنین خوار نیاید
ور دعوی جانبازی عشقی نکند دل
بر جان کسی اینهمه آزار نیاید
فرماندهی کشور جان کار بزرگیست
[...]