گنجور

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۱ - غزل خواندن فرهاد

 

که بر رویم نگاهی کن خدا را

به صحبت آشنا کن آشنا را

به بوسی زان لبم بنواز از مهر

مکن پنهان ز رنجوران دوا را

گدای کوی تو گشتم به شاهی

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۲ - پاسخ دادن شیرین پرستاران را

 

بگفت از راز من پوشیده دارید

شبی با کوهکن بازم گذارید

که در عشقم به جز خواری ندیده‌ست

ره و رسم وفاداری ندیده‌ست

به سنگ و آهن از من یار گشته‌ست

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۳ - در بیان مصاحبت شیرین با فرهاد در آن شب

 

چو شیرین کوهکن را دید با خویش

به تنها دور از چشم بداندیش

به نرمی گفت او را خیرمقدم

که جانت از وصالم باد خرم

غم دیرین مگو در سینه دارم

[...]

وحشی بافقی
 

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۴ - امتحان کردن شیرین فرهاد را در عشق

 

به گرمی گفتش ار کار دگر هست

بجو تا وقت و فرصت این قدر هست

که این شب چون به روز آید ز شیرین

به هجران وصل بگراید ز شیرین

پس از این شب بود روز جدایی

[...]

وحشی بافقی
 
 
۱
۲
۳