گنجور

 
وفایی شوشتری

شیران کارزار و امیران روزگار

عبّاس و عون و جعفر و عثمان نامدار

در باغ بوتراب خزان چون رسید، شد

بر سرو هر سه چار سموم اجل دچار

عبّاس خواند هر سه برادر، به نزد خویش

در بر کشید سرو یکی بود شد چهار

گفتا کنونکه کار بود تنگ بر حسین

ننگ است ننگ زندگی ما به روزگار

خوابیده جمله سبز خطان لاله گون کفن

چون سرو ایستاده حسین بی معین ویار

باید روید هر سه به پیش دو چشم من

گردید کشته تا که شود قلب من فکار

داغ شما چو بر جگرم کارگر شود

از قهر برکشم مگر از قوم دون دمار

یک یک روانه کرد سوی جنگ هرسه را

از داغ مرگشان به دل خویش زد شرار

پس خود روانه گشت سوی شاه بی سپاه

زد بوسه بر زمین و عَلَم کرد استوار

یعنی عَلَم برای سپاه است و این سپه

یکسر به خون فتاده عَلَم را کنم چکار

رخصت گرفت زان شه بی یار و مستمند

شد بر سمند و تافت به میدان کارزار

ناگه شنید ناله و آوای العطش

آن العطش کشید عنانش ز گیر و دار

برگشت سوی خیمه و مشکی گرفت و رفت

سوی فرات با جگری تشنه و فکار

پُر کرد مشک و پس کفی از آب برگرفت

می خواست تا که نوشد از آن آب خوشگوار

آمد به یادش از جگر تشنه ی حسین

چون اشک خویش ریخت زکف آب و شد سوار

برخود خطاب کرد که ای نفس اندکی

آهسته تر، که مانده حسین تشنه در قفار

عبّاس بی وفا تو نبودی کنون چه شد

نوشی تو آب و مانده حسینت در انتظار

رسم وفا به جا تو نیاری بسی بجاست

خوانند بی وفات اگر اهل روزگار

رفتت مگر زیاد حقوق برادری

عبّاس رسم مهر و وفا را نگاهدار

شد با روان تشنه زآب روان، روان

دل پُر زجوش و مشک به دوش آن بزرگوار

چون شیر شرزه برون آمد از فرات

پس عزم شد نمود که او بود شاهوار

دیدند خیل دوزخیانش که می رود

مانند آب رحمت و آبش بود، به بار

پس همچو سیل خیل روان شد زهر طرف

طوفان تیر و سنگ عیان شد زهرکنار

کردند جمله حمله بر آن شبل مرتضی

یک شیر در میانه ی گرگان بی شمار

یک تن کسی ندیده و چندین هزار تیر

یک گل کسی ندیده و چندین هزار خار

سرگرم جنگ بود زخود، بود بی خبر

کابن طفیل زد، به یمین وی از یسار

پس مشک را، ز راست سوی دست چپ کشید

وز سوز سینه زد، به دل قدسیان شرار

می داشت پاس آب و همی تاخت از کمین

دست چپش فکند لعینی ستم شعار

پس مشک را گرفت به دندان که این گره

نگشود دست تا که به دندان رسید کار

هی بر سمند برزد و گفت ای خجسته پی

کارم ز دست رفته و از دستم اختیار

این آب را اگر برسانی به تشنگان

بر رفرف و بُراق ترا زیبد افتخار

از بهر تشنگان اگر این آب را بری

سبقت بری ز دلدل در عرصه ی شمار

می تاخت سوی خیمه که ناگاه از قضا

تیر قدر، رها شد و بر مشک شد دچار

زان تیرکین چو آب فرو ریخت بر زمین

شد روزگار در بر چشمش چو شام تار

مانند مشک اشک ملک هم به خاک ریخت

وز خاک شد به چهره ی افلاکیان غبار

چون آب ریخت خاک به سر بیخت بوتراب

در باغ خُلد فاطمه زد لطمه بر عذار

پس خود برای کشته شدن ایستاد و گفت

مردن هزار مرتبه بهتر که شرمسار

آنگه عمود و نیزه و شمشیر و تیر و سنگ

شامی بر او زدی زیمین کوفی از یسار

پس سرنگون ز خانه ی زین گشت بر زمین

فریاد یا اخا ز جگر بر کشید زار

فریاد یا اخا چو به گوش حسین رسید

گفتی مگر هژبر روان شد پی شکار

آمد چه دید، دید که بی دست پیکری

افتاده پاره پاره در آن دشت فتنه بار

آهی زدل کشید و بگفت ای برادرم

عبّاس ای که از پدرم مانده یادگار

امروز روز یاری و روز برادریست

از جای خیز و دست به همدستی ام برآر

برکش عنان خامه «وفایی» که اهلبیت

در خیمه ها نشسته پریشان و بی قرار

باید حسین رود، به تسلّای اهلبیت

دیگر گذشته کار ز سقّای اهلبیت

 
sunny dark_mode