گنجور

 
وفایی شوشتری

امید راستی از چرخ کجمدار مدار

به راستان بود از کین به کجرویش مدار

به کینه بسته کمر از مجرّه تنگ همی

پی شکستن دلها جریست این جرّار

نمی توان به زمین پای را نهاد از بیم

ز بسکه شیشه ی دلها شکسته این غدّار

ز صدر زین به زمین زد، هزار رستم را

پیاده کرد زکین صد هزار، سامِ سوار

فشرد بسکه دلم را، فسرده شد که دراو

نمانده قطره ی خونی که نوشد این خونخوار

نه دست آنکه پی اش بر، ستیزه برخیزم

نه جای زیستنم در جهان نه پای فرار

ز دست ساقی دوران و گردش گردون

به ساغر است مرا خون دل به جای غفار

دگر، نه جان شکیبا مرا نه قلب صبور

نه تن که بار کشد هرچه او نماید بار

به غیر ناله نماند از وجود من اثری

که هست بی اثر، آن ناله نیز در دل یار

زیار بس گلّه دارم ولی شکایت او

به غیر او نکنم زانکه ننگ باشد و عار

کنم شکایت او هم مگر به حضرت او

که راز یار بباید نهفت از اغیار

به دوستی قسم ای دوست از تو خورسندم

به هر چه می کنی امّا مشو زمن بیزار

اگر بُرند، به شمشیر بند از بندم

به تیغم ار بنمایند تارتار، اوتار

به جان دوست که از دوست نگسلم پیوند

به زلف یار که دل بر ندارم از دلدار

ولی نه شرط محبّت بود، که بگذارند

کمینه چاکر خود را قرین عیب و عوار

که تا حسود به من نکته گیرد و گوید

چو یار تست جفاکار دل از او بردار

شود زبان حسودان دراز برمن و تو

به این روش اگر ای دوست می کنی رفتار

به دست خویش اگر بر سرم زنی خنجر

بزن ولی مگذارم به چرخ ناهنجار

که چرخ را به من از کین عداوتیست قدیم

حدیث کجروی اش بسکه کرده ام تکرار

اگر تو دوست شوی او به من نیابد دست

و گر تو یار شوی او به من ندارد کار

به تار زلف تو سوگند اگر تو یار شوی

برآورم من از این چرخ کجمدار دمار

به انتقام برآیم ز یُمن همّت دوست

به بینی اش کنم از رشته های نظم مهار

به سیرِ سرِّ ولای تو با ثبات قدم

نه از ثوابت او کمترم نه از سیّار

اگر احاطه به من دارد او تو می دانی

مرا، احاطه بر او بیش از اوست چندین بار

وجود او بود اندر وجود من مطوی

نه آشکار و نه پنهان بسان سنگ و شرار

به روی و موی تو سوگند اگر اشاره کنی

شبش به دیده کنم روز و روز چون شب تار

مرا، زعقرب کورش چه غم که می دانم

هزار منظر و افسون برای اژدر و مار

به دل ز خنجر مرّیخ او هراسم نیست

چو هست ناوک مژگان یار با من یار

ز سعد و نحس وی ام هیچ قبض و بسطی نیست

که قبض و بسط مرا، بسته شد به زلف نگار

اگر که میل کند طبعم از پی نخجیر

مرا بود حمل و جدی او کمینه شکار

همیشه باد در انکار و جهل چون بوجهل

کسی که فضل ابوالفضل را کند انکار

چنانکه بود پیمبر تویی برای حسین

نظیر جعفر طیّار و حیدر کرّار

روا بود، که به بی دستی افتخار کند

چو با تو آمده همدوش جعفر طیّار

اگر چه قابل یاری نیم ولی خواهم

به فضل خویش تفضّل کنی تو بر من زار

ببین که طبع چسان شد به مطلعی دیگر

بسان مطلع رویش مطالع الانوار

 
sunny dark_mode