گنجور

 
اسیر شهرستانی

گردیده خوان نعمت وجه معاش ما

خجلت کشد زخود دل کاهل تلاش ما

الفت شراب تلخ و محبت بساط عیش

باغ و بهار ما دل آیینه پاش ما

پیمانه در هوای گل و خار می زنیم

عالم تمام میکده انتعاش ما

خون می خوریم و منت دریا نمی کشیم

از پهلوی دل است چو ساغر معاش ما

آب وهوای ساختگی زهر قاتل است

در پرده بوی گل نشود راز فاش ما

با محرمان حیرت از این بیشتر مکاو

ما ناله ایم بیخودی ما خراش ما

شال از حریر شوخ تر و گل قماش تر

جز شعله هیچ جامه ندارد قماش ما

سرباریی است در سر هر مو جدا جدا

در خواب دیده تیر که را سرتراش ما

شرمنده دلیم که پر می کشد اسیر

خفت ز دست همت مطلب تراش ما

 
sunny dark_mode