گنجور

 
اسیر شهرستانی

چو نیست قدر وفا طاقت جفا عبث است

ادب به کار نمی آید و حیا عبث است

بهار عمر خزان کردم و ندانستم

که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است

کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند

گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است

دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم

که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است

زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن

ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است

خبر زآتش پنهان ما نداری حیف

گداختن به وفای تو بیوفا عبث است

نخوانده ای سبق دلبری همینت بس

کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است

ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام

ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است