گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عشق جانان در میان جان خوشست

راز دلدار از جهان پنهان خوش است

درد بی درمان او درمان ما

در دلم این درد بی درمان خوش است

حال سودائی زلف یار من

همچو زلفش می برد سامان خوش است

عشق و گنجی و دل ویرانه ای

آن چنان گنجی در این ویران خوشست

جرعهٔ دُردی درد عشق او

جان ما را دادهٔ جان آن خوش است

حال دل با عشق دلبر خوش بود

جان ما پیوسته با جانان خوش است

نعمت الله مست و جام می به دست

جاودان در بزم سرمستان خوش است

 
 
 
گلها برای اندروید
غزل شمارهٔ ۲۴۹ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

وز بر خوشبوی نیلوفر نشست

چون گهِ رفتن فراز آمد، نَجَست

ابوالمثل بخارایی

رفت در دریا به تنگی آبخوست

راه دور از نزد مردم دوردست

ناصرخسرو

هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است

گرچه مردم‌صورت است آن هم خر است

ای شکم پر نعمت و جانت تهی

چون کنی بیداد؟ کایزد داور است

گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست

[...]

ادیب صابر

ساقیا در جام من ریز آب رز

زان بضاعت ده که عشرت سود اوست

در جهان چون آب رز معلوم نیست

آتشی کز زلف ساقی دود است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه