درویش فقیریم و نخواهیم امیری
والله که به شاهی نفروشیم فقیری
گر مختصری در نظرت خورد نماید
آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری
پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم
یا رب برسان یار جوان را تو به پیری
گر یوسف مصری به اسیریش ببردند
این یوسف من برد مرا هم به اسیری
مستانه سخن می رود ای زاهد مخمور
شاید که بر این گفتهٔ ما نکته نگیری
از مرگ میندیش اگر کشتهٔ عشقی
جاوید بمانی اگر از خویش بمیری
آزاد بود هر که بود بندهٔ سید
از بندگی اوست مرا حکم امیری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، گوینده به فقر و بی نیازی خود اشاره میکند و میگوید که هرگز حاضر نیست بر ثروت و قدرت امیران بفروشد. او به اهمیت روح و معنویت در زندگی تأکید میکند و در عین حال به عشق و اشتیاق به معشوق اشاره دارد، حتی اگر خود پیر باشد. گوینده به صورت عاشقانهای از عشق سخن میگوید و بیان میکند که عشق میتواند انسان را آزاد کند و او را از بندگی رهایی بخشد. همچنین به این نکته اشاره میکند که حتی در مواجهه با مرگ، عشق میتواند انسان را جاودانه کند. در نهایت، او به بندگی در برابر معشوق و ارزش آن اشاره دارد.
هوش مصنوعی: ما درویش و بینوا هستیم و هرگز به دنبال مقام و ثروت نیستیم. سوگند یاد میکنیم که این حالت فقر و عجز را به هیچ چیز، حتی به پادشاهی، تبدیل نخواهیم کرد.
هوش مصنوعی: اگر در نظر تو، شخصی به صورت مختصر و کوچک به نظر برسد، بدان که او انسانی بزرگ و ارزشمند است.
هوش مصنوعی: من پیر شدم، اما هنوز عاشق آن جوان هستم. ای خدا، جوان را به من برسان که به پیری رسیدهام.
هوش مصنوعی: اگر یوسف مصری را به اسارت ببرند، یوسف من نیز مرا به اسارت برد.
هوش مصنوعی: مستانه سخن میگوید و ای زاهد مست، شاید بر این گفتهٔ ما نکتهای برنداشته باشی.
هوش مصنوعی: به مرگ فکر نکن؛ اگر در عشق حقیقی جان بدهی، همیشه زنده خواهی ماند، حتی اگر از خودت فاصله بگیری.
هوش مصنوعی: هر کسی که در کنار سید باشد و به او تعلق خاطر داشته باشد، آزاد است، اما من به خاطر بندگیام به او، خود را در موقعیت امیری میبینم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
در ره روش عشق چه میری چه اسیری
در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری
آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق
رخها همه زردست و جگرها همه قیری
آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق
[...]
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
سلطان بچهای آخر تا چند اسیری
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار به جز عشق دگر چیز نگیری
آن میر اجل نیست اسیر اجل است او
[...]
بر ما به گناهی که نکردیم نگیری
ور نیز بکردیم شفاعت بپذیری
این قاعدۀ اهل کرم نیست که احباب
از پای درآیند و توشان دست نگیری
در دست رقیبم که بمیراد به خواری
[...]
با مسکنت و عجز و ضعیفی وفقیری
دارم هوس لطف تو وای ار نپذیری
با من نظری کن ز سر لطف و بزرگی
هر چند که در چشم نیایم ز حقیری
کامی ز لب لعل تو شاید که برآید
[...]
گر زانکه بگویند: گدایی و فقیری
بهتر بود از مسند شاهی و امیری
ای دوست، بآخر چو همی باید رفتن
این فقر به از مملکت میر و وزیری
شاهی بکجا میرسد؟ ای راحت جانها
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.