گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

ای دل گشایشی ز در عاشقان بجو

آسایشی ز صحبت صاحبدلان بجو

در یوزه ای ز همت مردان حق بکن

بخشایشی ز خدمت این دوستان بجو

پروانه ای ز آتش عشقش بسوز دل

آن لحظه آروزی دل و کام جان بجو

از خود در آ به خلوت جانانه رو خرام

چون بی نشان شدی ز خود آن دم نشان بجو

گر طالب حقیقتی مطلوب نزد تو است

دریاب و آرزوی دل طالبان بجو

ذرات کاینات ز خورشید روی او

روشن شدند ذره به ذره عیان بجو

سید ازین میان و کنارش طلب مکن

پرُتر شو از کنار و برون از میان بجو