گنجور

 
امیر شاهی

خاک من باد از سر کوی تو گر بیرون برد

نیست روی آنکه این سودا ز سر بیرون برد

خلوتی خوش دارم امشب با خیال زلف او

گر نه باد صبح از این خلوت خبر بیرون برد

با خیالش گر شبی در کنج تنهایی روم

آب چشمم باز بردارد، ز در بیرون برد

هر زمان از آب چشمم شعله بیش است، ای طبیب

شربتی فرما، که این سوز از جگر بیرون برد

مجلس خاص است، اگر شاهی گرانی می‌کند

اهل صحبت نیست، گو تا درد سر بیرون برد

 
sunny dark_mode