گنجور

 
امیر شاهی

از سبزه رعنا خطی بر روی گلگون می‌کشی

جان را به زنجیر بلا در ورطهٔ خون می‌کشی

تا عقل دیوانه شود، عنبر بر آتش می‌نهی

یا خود به بالای شکر خط بهر افسون می‌کشی؟

ای دل چو عاشق گشته‌ای، ناله مکن از آه خود

زین پیش می‌گفتم ترا، این‌ها که اکنون می‌کشی

در دور تو بر مردمان جور است، ور نه از چه رو

خونی که از دل خورده‌ام از دیده بیرون می‌کشی؟

در زلف او پیچیده بین دل‌های مشتاقان بسی

بیماری آخر ای صبا، این بارها چون می‌کشی؟

شاهی فروزان می‌شود شمع زوایای فلک

زین شعله‌ها کز سوز دل شب‌ها به گردون می‌کشی

 
sunny dark_mode