گنجور

 
شاهدی

خطت را بدایت به غایت خوش است

تماشای آن بی نهایت خوش است

به تیری دل بی نوا را بساز

که از پادشاهان عنایت خوش است

ز زلف حبیب و ز جور رقیب

به اصحاب شکر و شکایت خوش است

مکن واعظا شرح جز وصف عشق

که با عاشقان این حکایت خوش است

نه امروز با درد او دل خوشم

جراحات او از بدایت خوش است

چه خوش گفت شستم ز خون تو دست

که قولش به وجه کنایت خوش است

بگو شاهدی یک حدیثی ز عشق

که از قول تو این روایت خوش است

 
 
 
کمال خجندی

از آن لب شنیدن حکایت خوش است

سخن های شیرین به غایت خوش است

به ابرو رخش آیت حسن خواند

که خواندن به محراب آیت خوش است

نیاید ز تو خوب جور و ستم

[...]

امیر شاهی

جفای تو بر دل به غایت خوش است

ز شه بر رعیت رعایت خوش است

از آن غمزه و لب به پیش خیال

گهی شکر و گاهی شکایت خوش است

به دشنام تلخم مسوز ای رقیب

[...]

میلی

حیا گر ز عاشق به غایت خوش است

ولی از بتان بی‌نهایت خوش است

دلا هر دم از یار، بهر فریب

به پیش رقیبان شکایت خوش است

چنان خو گرفتیم با ناخوشی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه