گنجور

 
سیف فرغانی

دل برد از من دلبری کآرام دل‌ها می‌برد

خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا می‌برد

جانان بدان زلف سیه حالم پریشان می‌کند

یوسف بدان روی چو مه هوش از زلیخا می‌برد

گفتم که عقل و صبر را در عشق یار خود کنم

عقل از سر و صبر از دلم آن شوخ رعنا می‌برد

در عشق‌بازی عقل و جان می‌برد شاه نیکوان

چون در رخش کردم نظر بگذاشتم تا می‌برد

ما بنده او سلطان ما حکمش روان بر جان ما

هست آن او نی آن ما هر چیز کز ما می‌برد

ترکان اگر یغما برند از روم و از هند و عرب

رومی زنگی زلف ما از جمله یغما می‌برد

در عهد او نزدیک من مجنون بود آن عاقلی

کو ذکر شیرین می‌کند یا نام لیلی می‌برد

از باغ وصلش تا مگر در دستم افتد میوه‌ای

شاخ امیدم هر نفس سر بر ثریا می‌برد

او پادشاه و من گدا او محتشم من بی‌نوا

این خود میسر کی شود مسکین تمنا می‌برد

چون کوه گفتم دور ازو بنشینم و ثابت شوم

باد هوای آن صنم چون کاهم از جا می‌برد

من در میان بحر و بر اندر تردد مانده‌ام

موجم برون می‌افگند سیلم به دریا می‌برد

با آن رقیب نیکخو دشمن مباش از هیچ رو

رو دوستی کن با مگس کو ره به حلوا می‌برد

من می‌زنم بر هر دری چون سیف فرغانی سری

سگ چون ندارد خانه‌ای زحمت به درها می‌برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode