نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۷۶ - پاسخ خسرو شیرین را
چو خسرو دید که آن معشوق طناز
ز سر بیرون نخواهد کردن آن ناز
فسونی چند با خواهش بر آمود
فسون بردن به بابل کی کند سود
به لابه گفت کای مقصود جانم
چراغ دیده و شمع روانم
سرم را بخت و بختم را جوانی
دلم را جان و جان را زندگانی
چو گردون با دلم تا کی کنی حرب
به بستوی تهی می کن سرم چرب
به عشوه عاشقی را شاد می کن
مبارک مرده ای آزاد می کن
نبینی عیب خود در تند خو یی
بدین سان عیب من تا چند گویی
چو کوری کاو نبیند کوری خویش
به صد گونه کشد عیب کسان پیش
ز لعل این سنگ ها بیرون میفکن
به خاک افکندی ام در خون میفکن
هلاکم کردی از تیمار خواری
عفاک الله زهی تیمار داری
شب آمد برف می ریزد چو سیم آب
ز یخ مهری چو آتش روی برتاب
مکن که امشب ز برفم تاب گیرد
بدا روزا که این برف آب گیرد
یک امشب بر در خویشم بده بار
که تا خاک درت بوسم فلک وار
به زانو ی ادب پیشت نشینم
بدوزم دیده وآن گه در تو بینم
ره آن کس راست در کاشانه تو
که دوزد چشم خود در خانه تو
مدان آن دوست را جز دشمن خویش
که یابی چشم او بر روزن خویش
بر آن کس دوستی باشد حلالت
که خواهد بیشی اندر جاه و مالت
رفیقی کاو بود بر تو حسدناک
به خاکش ده که نرزد صحبتش خاک
مکن جانا به خون حلق مرا تر
مدارم بیش ازین چون حلقه بر در
عذابم می دهی و آن نا صواب است
بهشت است این و در دوزخ عذاب است
بهشتی میوه ای داری رسیده
به جز باغ بهشتش کس ندیده
بهشت قصر خود را باز کن در
درخت میوه را ضایع مکن بر
رطب بر خوان رطب خواری نه بر خوان
سکندر تشنه لب بر آب حیوان
درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند
و گر ممکن نباشد در گشادن
غریبی را یک امشب بار دادن
برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید
گر آشفته شدم هوشم تو بردی
ببر جوشم که سر جوشم تو بردی
مفرح هم تو دانی کرد بر دست
که هم یاقوت و هم عنبر تو را هست
لبی چون انگبین داری ز من دور
زبان در من کشی چون نیش زنبور
مکن با این همه نرمی درشتی
که از قاقم نیاید خار پشتی
چنان کن کز تو دل خوش باز گردم
به دیدار تو عشرت ساز گردم
قدم گر چه غبارآلود دارم
به دیدار تو دل خشنود دارم
و گر بر من نخواهد شد دلت راست
به دشواری توانی عذر آن خواست
مکن بر فرق خسرو سنگ باری
چو فرهاد ش مکش در سنگ ساری
کسی کاندازد او بر آسمان سنگ
به آزار سر خود دارد آهنگ
شکست سر کنی خون بر تن افتد
قفای گردنان بر گردن افتد
گذر بر مهر کن چون دل نوازان
به من بازی مکن چون مهره باز ان
نه هر عاشق که یابی مست باشد
نه هر کز دست شد زان دست باشد
گهی با من به صلح و گه به جنگی
خدا توبه دهادت زین دو رنگی
سپیدی کن حقیقت یا سیاهی
که نبود مارماهی مار و ماهی
شدی بدخو ندانم کاین چه کین است
مگر که آیین معشوقان چنین است
مرا تا بیش رنجانی که خاموش
چو دریا بیش تر پیدا کنم جوش
تو را تا پیش تر گویم که بشتاب
شوی پس تر چو شاگرد رسن تاب
مزن چندین جراحت بر دل تنگ
دلست این دل نه پولاد است و نه سنگ
به کام دشمنم کردی نه نیکوست
که بد کاری ست دشمن کامی ای دوست
بده یک وعده چون گفتار من راست
مکن چندین کجی در کار من راست
به رغم دشمنان بنواز ما را
نهان می سوز و می ساز آشکارا
به شور انگیختن چندین مکن زور
که شیرین تلخ گردد چون شود شور
بکن چربی که شیرینیت یار ست
که شیرینی به چربی سازگار ست
ترا در ابر می جستم چو مهتاب
کنونت یافتم چون ابر بی آب
چراغی عالم افروزنده بودی
چو در دست آمدی سوزنده بودی
گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش
چو نزدیک آمدی خود بودی آتش
عتاب از حد گذشته جنگ باشد
زمین چون سخت گردد سنگ باشد
نه هر تیغی بود با زخم هم پشت
نه یکسان روید از دستی ده انگشت
توانم من کز اینجا باز گردم
به از تو با کسی دمساز گردم
ولیکن حق خدمت می گزارم
نظر بر صحبت دیرینه دارم
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۷۷ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
اجازت داد شیرین باز لب را
که در گفت آورد شیرین رطب را
عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت
گهر می بست و مروارید می ریخت
نخستین گفت کای شاه جوان بخت
به تو آراسته هم تاج و هم تخت
به نیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست
به بالای تو دولت را قبا چست
به بازوی تو گردون را کمان سست
ز یارت بخت باد از بخت یاری
که پشتیوان پشت روزگاری
پس آن گه تند شد چون کوه آتش
به خسرو گفت کی سالار سرکش
تو شاهی رو که شه را عشق بازی
تکلف کردنی باشد مجازی
نباشد عاشقی جز کار آن کس
که معشوقیش باشد در جهان بس
مزن طعنه مرا در عشق فرهاد ...
... مرا فرهاد با آن مهربانی
برادر خوانده ای بود آن جهانی
نه یک ساعت به من در تیز دیده
نه از شیرین جز آوازی شنیده
بدان تلخی که شیرین کرد روزش
چو عود تلخ شیرین بود سوزش
از او دیدم هزار آزرم دل سوز
که نشنیدم پیامی از تو یک روز
مرا خاری که گل باشد بر آن خار
به از سروی که هرگز ناورد بار
ز آهن زیر سر کردن ستونم
به از زرین کمر بستن به خونم
مسی کز وی مرا دستینه سازند
به از سیمی که در دستم گدازند
چراغی کاو شبم را برفروزد
به از شمعی که رختم را بسوزد
بود عاشق چو دریا سنگ در بر
منم چون کوه دایم سنگ بر سر
به زندان مانده چون آهن درین سنگ
دل از شادی و دست از دوستان تنگ
مبادا تنگ دل را تنگ دستی
که با دیوانگی صعب است مستی
چو مستی دارم و دیوانگی هست
حریفی ناید از دیوانه مست
قلم در کش به حرف دست سایم ...
... مرا سیلآب محنت دربه در کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد
من اینک مانده ام در آتش تیز
تو در من بین و عبرت گیر و بگریز
هوا کافور بیزی می نماید
هوای ما اگر سرد است شاید
چو ابر از شور بختی شد نمک بار
دل از شیرین شورانگیز بردار
هوادار ی مکن شب را چو خفاش
چو باز جره خور روز رو باش
شد آن افسانه ها کز من شنیدی
گذشت آن مهربانی ها که دیدی
شعیر ی ز آن شعار نو نمانده ست
و گر تازی ندانی جو نمانده ست
نه آن ترکم که من تازی ندانم
شکن کاری و طنازی ندانم
فلک را طنز گه کوی من آمد
شکن خود کار گیسوی من آمد
دلت گر مرغ باشد پر نگیرد
دمت گر صبح باشد در نگیرد
اگر صد خواب یوسف داری از بر
همانی و همان عیسی و بس خر
گر آن گه می زدی یک حربه چون میغ
چو صبح اکنون دو دستی می زنی تیغ
بدی دیلم کیایی برگزیدی
تبر بفروختی زوبین خریدی
برو کز هیچ رویی در نگنجی
اگر مویی که مویی در نگنجی
به زور و زرق کسب اندوزی خویش
نشاید خورد بیش از روزی خویش
گره بر سینه زن بی رنج مخروش
ادب کن عشوه را یعنی که خاموش
حلالی خور چو بازان شکاری
مکن چون کرکسان مردار خوار ی
مرا شیرین بدان خوانند پیوست
که بازی های شیرین آرم از دست
یکی را تلخ تر گریانم از جام
یکی را عیش خوش تر دارم از نام
گلابم گر کنم تلخی چه باک است
گلاب آن به که او خود تلخ ناک است
نبیذی قاتلم بگذارم از دست
که از بویم بمانی سال ها مست
چو نام من به شیرینی بر آید
اگر گفتار من تلخ است شاید
دو شیرینی کجا باشد به هم نغز
رطب با استخوان به جوز با مغز
درشتی کردنم نز خارپشتی است
بسا نرمی که در زیر درشتی است
گهر در سنگ و خرما هست در خار
وز این سان در خرابی گنج بسیار
تحمل را به خود کن رهنمونی
نه چندانی که بار آرد زبونی
زبونی کآن ز حد بیرون توان کرد
جهود ی شد جهودی چون توان کرد
چو خر گوش افکند در بردبار ی
کند هر کودکی بر وی سواری
چو شاهین باز ماند از پریدن
ز گنجشکش لگد باید چشیدن
شتر کز هم جدا گردد قطار ش
ز خاموشی کشد موشی مهار ش
کسی کاو جنگ شیران آزماید
چو شیر آن به که دندانی نماید
سگان وقتی که وحشت ساز گردند
ز یک دیگر به دندان باز گردند
پس آن گه بر زبان آورد سوگند
به هوش زیرک و جان خردمند
به قدر گنبد پیروزه گلشن
به نور چشمه خورشید روشن
به هر نقشی که در فردوس پاک است
به هر حرفی که در منشور خاک است
بدان زنده که او هرگز نمیرد
به بیداری که خواب او را نگیرد
به دارا یی که تن ها را خورش داد
به معبود ی که جان را پرورش داد
که بی کاوین اگر چه پادشاهی
ز من برنآیدت کامی که خواهی
بدین تندی ز خسرو روی برتافت
ز دست افکند گنجی را که دریافت
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۷۸ - بازگشتن خسرو از قصر شیرین
شباهنگام کاهوی ختن گرد
ز ناف مشک خود خور را رسن کرد
هزار آهوبره لب ها پر از شیر
بر این سبزه شدند آرامگه گیر
ملک چون آهو ی نافه دریده
عتاب یار آهو چشم دیده
ز هر سو قطره های برف و باران
شده بارنده چون ابر بهاران
ز هیبت کوه چون گل می گدازید
ز برف ارزیز بر دل می گدازید
به زیر خسرو از برف درم ریز
نقاب نقره بسته خنگ شبدیز
زبانش موی شد وز هیچ رویی
به مشگین موی در نگرفت مویی
بسی نالید تا رحمت کند یار
به صد فرصت نشد یک نکته بر کار
نفیر ش گرچه هر دم تیزتر بود
جوابش هر زمان خون ریزتر بود
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
از آن در شاه دل رنجور بگذشت
فرس می راند چون بیمار خیز ان
ز دیده بر فرس خوناب ریزان
سر از پس مانده می شد با دل ریش
رهی بی خویشتن بگرفته در پیش
نه پای آنکه راند اسب را تیز
نه دست آن که برد پای شبدیز
سرشک و آه را ره توشه بسته
ز مروارید بر گل خوشه بسته
درین حسرت که آوخ گر درین راه
پدیدار آمدی یا کوه یا چاه
مگر بودی درنگم را بهانه
بماندی رختم این جا جاوادانه
گهی می زد ز تندی دست بر دست
گهی دستارچه بر دیده می بست
چو آمد سوی لشکرگاه نومید
دلش می سوخت از گرمی چو خورشید
درید ابر سیاه از سبز گلشن
بر آمد ماهتابی سخت روشن
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بر بست
نه از دل در جهان نظاره می کرد
بجای جامه دل را پاره می کرد
به آسایش نمودن سر نمی داشت
سر از زانوی حسرت برنمی داشت
ندیم و حاجب و جاندار و دستور
همه رفتند و خسرو ماند و شاپور
به صنعت هر دم آن استاد نقاش
بر او نقش طرب بستی که خوش باش
زدی بر آتش سوزان او آب
به رویش در بخندیدی چو مهتاب
دلش دادی که شیرین مهربان ست
بدین تلخی مبین کش در زبان ست
اگر شیرین سر پیکار دارد
رطب دانی که سر با خار دارد
مکن سودا که شیرین خشم ریزد
ز شیرینی بجز صفرا چه خیزد
مرنج از گرمی شیرین رنجور
که شیرینی به گرمی هست مشهور
ملک چون جای خالی دید از اغیار
شکایت کرد با شاپور بسیار
که دیدی تا چه رفت امروز با من
چه کرد آن شوخ عالم سوز با من
چه بی شرمی نمود آن ناخدا ترس
چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس
کله چون نارون پیشش نهادم
به استغفار چون سرو ایستادم
تبر بر نارون گستاخ می زد
به دهره سرو بن را شاخ می زد
نه ز آن سرما نوازش گرم گشتش
نه دل ز آن سخت رویی نرم گشتش
زبانش سر به سر تیر و تبر بود
یکایک عذرش از جرمش بتر بود
بلی تیزی نماید یار با یار ...
... مرا در کالبد هم هست جانی
اگر هاروت بابل شد جمالش
و گر سحر بابل هندو ست خالش
ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم
فسون هر دو را بر یخ نوشتم
غمش را کز شکیبایی فزون ست
من غمخواره می دانم که چون ست
سرشت طفل بد را دایه داند
بد همسایه را همسایه داند
مرا او دشمنی آمد نهانی
نهفته کین و ظاهر مهربانی
چه خواهش کان نکردم دوش با او
نپذرفت و جدا شد هوش با او
سخن های خوش از هر رسم و راهی
بگفتم سالی و نشنید ماهی
شب آمد روشنایی هم نبخشید
شکست و مومیایی هم نبخشید
اگر چه وصل شیرین بی نمک نیست
وزو شیرین تری زیر فلک نیست
مرا پیوند او خواری نیرزد
نمک خوردن جگرخواری نیرزد
به زیر پای پیلان در شدن پست
به از پیش خسیسان داشتن دست
به آب اندر شدن غرقه چو ماهی
از آن به کز وزغ زنهار خواهی
به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار
به از حاجت به نزد ناسزاوار
همه کس در در آب پاک یابد
کسی کاو خاک جوید خاک یابد
چرا در سنگ ریزه کان کنم کان
چو بی روغن چراغی جان کنم جان
چه باید ملک جان دادن به شوخی
که ننشیند کلاغش بر کلوخی
مرا چون من کسی باید بناموس
که باشد همسر طاووس طاووس
نخستین خاک را بوسید شاپور
پس آنگه زد بر آتش آب کافور
کز این تندی نباید تیز بودن
جوانمردی ست عذرانگیز بودن
ستیز عاشقان چون برق باشد
میان ناز و وحشت فرق باشد
اگر گرمست شیرین هست معذور
که شیرینی به گرمی هست مشهور
نه شیرین خود همه خرما دهانی
ندارد لقمه ای بی استخوانی
گرت سر گردد از صفرای شیرین
ز سر بیرون مکن سودای شیرین
مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت
که چندان سرکه در زیر شکر داشت
چو شیرینی و ترشی هست در کار
از این صفرا و سودا دست مگذار
عجب ناید ز خوبان زود سیری
چنان که ز سگ سگی وز شیر شیری
شبه با در بود عادت چنین است
کلید گنج زرین آهنین است
به جور از نیکوان نتوان بریدن
بباید ناز معشوقان کشیدن
همه خوبان چنین باشند بدخوی
عروسی کی بود بی رنگ و بی بوی
کدامین گل بود بی زحمت خار
کدامین خط بود بی زخم پرگار
ز خوبان توسنی رسم قدیم ست
چو مار آبی بود زخمش سلیم ست
رهایی خواهی از سیلاب اندوه
قدم بر جای باید بود چون کوه
گر از هر باد چون کاهی بلرزی
اگر کوهی شوی کاهی نیرزی
به ار کامت به ناکامی برآید
که بوی عنبر از خامی برآید
بر آن مه ترکتازی کرد نتوان
که بر مه دست یازی کرد نتوان
زن ست آخر در اندر بند و مشتاب
که از روزن فرود آید چو مهتاب
مگر ماه و زن از یک فن در آیند
که چون دربندی از روزن در آیند
چه پنداری که او زین غصه دور ست
نه دورست او ولی دانم صبور ست
گر از کوه جفا سنگی در افتد
ترا بر سایه او را بر سر افتد
و گر خاری ز وحشت حاصل آید
ترا بر دامن او را بر دل آید
یک امشب ار صبوری کرد باید
شب آبستن بود تا خود چه زاید
ندارد جاودان طالع یکی خوی
نماند آب دایم در یکی جوی
همه ساله نباشد کامکار ی
گهی باشد عزیزی گاه خواری
به هر نازی که بر دولت کند بخت
نباید دولتی را داشتن سخت
کجا پرگار گردش ساز گردد
به گردش گاه اول باز گردد
هر آن رایض که او توسن کند رام
کند آهستگی با کره خام
به صبرش عاقبت جایی رساند
که بر وی هرکه را خواهد نشاند
به صبر از بند گردد مرد رسته
که صبر آمد کلید کار بسته
گشاید بند چون دشوار گردد
بخندد صبح چون شب تار گردد
امید م هست کاین سختی سرآید
مراد شه بدین زودی برآید
بدین وعده ملک را شاد می کرد
خرابی را به رفق آباد می کرد
ز دولت بر رخ شه خال می زد
چو اختر می گذشت او فال می زد
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۷۹ - پشیمان شدن شیرین از رفتن خسرو
همان صاحب سخن پیر کهن سال
چنین آگاه کرد از صورت حال
که چون بی شاه شد شیرین دلتنگ
به دل بر می زد از سنگین دلی سنگ
ز مژگان خون بی اندازه می ریخت
به هر نوحه سرشگی تازه می ریخت
چو مرغی نیم کشت افتان و خیزان
ز نرگس بر سمن سیماب ریزان ...
... ز دست دل به سر بر دست می زد
هوا را تشنه کرد از آه بریان
زمین را آب داد از چشم گریان ...
... نه جای آنکه دل بر جای دارد
چو از بی طاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ رویی ها خجل شد
به گلگون بر کشید آن تنگدل تنگ
فرس گلگون و آب دیده گلرنگ
برون آمد بر آن رخش خجسته
چو آبی بر سر آتش نشسته
رهی باریک چون پرگار ابروش
شبی تاریک چون ظلمات گیسوش
تکاور بر ره باریک می راند
خدا را در شب تاریک می خواند
جهان پیمایش از گیتی نوردی
گرو برده ز چرخ لاجوردی
به آیین غلامان راه برداشت
پی شبدیز شاهنشاه برداشت
به هر گامی که گلگونش گذر کرد
به گلگون آب دیده خاک تر کرد
همی شد تا به لشکرگاه خسرو
جنیبت راند تا خرگاه خسرو
زبان پاسبانان دید بسته
حمایل های سرهنگان گسسته
همه افیون خور مهتاب گشته
ز پای افتاده مست خواب گشته
به هم بر شد در آن نظاره کردن
نمی دانست خود را چاره کردن
ز درگاه ملک می دید شاپور
که می راند سواری پر تک از دور
به افسون ها در آن تابنده مهتاب
ملک را برده بود آن لحظه در خواب
برون آمد سوی شیرین خرامان
نکرد آگه کسی را از غلامان
بدو گفت ای پری پیکر چه مردی
پری گر نیستی اینجا چه گردی
که شیر اینجا رسد بی زور گردد
و گر مار آید اینجا مور گردد
چو گلرخ دید در شاپور بشناخت
سبک خود را ز گلگون اندر انداخت
عجب در ماند شاپور از سپاسش
فراتر شد که گردد روشناسش
نظر چون بر جمال نازنین زد
کله بر آسمان سر بر زمین زد
بپرسیدش که چون افتاد رایت
که ما را توتیا شد خاک پایت
پری پیکر نوازشها نمودش
به لفظ مادگان لختی ستودش
گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش
حکایت کرد با او قصه خویش
از آن شوخی و نادانی نمودن
خجل گشتن پشیمانی فزودن
وزان افسانه های خام گفتن
سخن چون مرغ بی هنگام گفتن
نمود آنگه که چون شه بارگی راند
دلم در بند غم یکبارگی ماند
چنان در کار خود بیچاره گشتم
که منزل ها ز عقل آواره گشتم
وزان بیچارگی کردم دلیری
کند وقت ضرورت گور شیری
تو دولت بین که تقدیر خداوند
مرا در دست بدخواهی نیفکند
چو این برخواسته بر خواست آمد
به حکم راست آمد راست آمد
کنون خود را ز تو بی بیم کردم
به آمد را به تو تسلیم کردم
دو حاجت دارم و در بند آنم
برآور زانکه حاجتمند آنم
یکی شه چون طرب را گوش گیرد
جهان آواز نوشانوش گیرد
مرا در گوشه ای تنها نشانی
نگویی راز من شه را نهانی
بدان تا لهو و نازش را ببینم
جمال جان نوازش را ببینم
دوم حاجت که گر یابد به من راه
به کاوین سوی من بیند شهنشاه
گر این معنی بجای آورد خواهی
بکن ترتیب تا ماند سیاهی
و گرنه تا ره خود پیش گیرم
سر خویش و سرای خویش گیرم
چو روشن گشت بر شاپور کارش
به صد سوگند شد پذرفتگارش
بر آخر بست گلگون را چو شبدیز
در ایوان برد شیرین را چو پرویز
دو خرگه داشتی خسرو مهیا
بر آموده به گوهر چون ثریا
یکی ظاهر ز بهر باده خوردن
یکی پنهان ز بهر خواب کردن
پریرخ را بسان پاره نور
سوی آن خوابگاه آورد شاپور
گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست
برون آمد در خرگه فرو بست
به بالین شه آمد دل گشاده
به خدمت کردن شه دل نهاده
زمانی طوف می زد گرد گلشن
زمانی شمع را می کرد روشن
ز خواب خوش در آمد ناگهان شاه
جبین افروخته چون بر فلک ماه
ستایش کرد بر شاپور بسیار
که ای من خفته و بختم تو بیدار
به اقبال تو خوابی خوب دیدم
کز آن شادی به گردون سر کشیدم
چنان دیدم که اندر پهن باغی
به دست آوردمی روشن چراغی
چراغم را به نور شمع و مهتاب
بکن تعبیر تا چون باشد این خواب
به تعبیرش زبان بگشاد شاپور
که چشمت روشنی یابد بدان نور
به روز آرد خدای این تیره شب را
بگیری در کنار آن نوش لب را
بدین مژده بیا تا باده نوشیم
زمین را کیمیای لعل پوشیم
بیاراییم فردا مجلسی نو
به باده سالخورد و نرگسی نو
چو از مشرق بر آید چشمه نور
برانگیزد ز دریا گرد کافور
می کافور بو در جام ریزیم
وز این دریا در آن زورق گریزیم
رخ شاه از طرب چون لاله بشکفت
چو نرگس در نشاط این سخن خفت
سحرگه چون روان شد مهد خورشید
جهان پوشید زیورهای جمشید
برآمد دزدی از مشرق سبک دست
عروس صبح را زیور به هم بست
بجنبانید مرغان را پر و بال
برآوردند خوبان بانگ خلخال
در آمد شهریار از خواب نوشین
دلش خرم شده زان خواب دوشین
ز نو فرمود بستن بارگاهی
که با او بود کوهی کم ز کاهی
بر آمد نوبتی را سر بر افلاک
نهان شد چشم بد چون گنج در خاک
کشیده بارگاهی شصت بر شصت ...
... به سرهنگان سلطانی حمایل
درو درگه شده زرین شمایل
ز هر سو دیلمی گردن به عیوق
فرو هشته کله چون جعد منجوق
به دهلیز سراپرده سیاهان ...
... سیاهان حبش ترکان چینی
چو شب با ماه کرده همنشینی
صبا را بود در پایین اورنگ
ز تیغ تنگ چشمان رهگذر تنگ
طناب نوبتی یک میل در میل
به نوبت بسته بر در پیل در پیل
ز گردک های دورادور بسته
مه و خورشید چشم از نور بسته
در این گردک نشسته خسرو چین
در آن دیگر فتاده شور شیرین
بساطی شاهوار افکنده زربفت
که گنجی برد هر بادی کز او رفت
ز خاکش باد را گنج روان بود
مگر خود گنج بادآورد آن بود
منادی جمع کرده همدمان را
برون کرده ز در نامحرمان را
نمانده در حریم پادشایی
وشاقی جز غلامان سرایی
ادب پرور ندیمانی خردمند
نشسته بر سر کرسی تنی چند
نهاده توده توده بر کرانها
ز یاقوت و زمرد نقل دانها
به دست هر کسی بر طرفه گنجی ...
... ملک را زر دست افشار در مشت
کز افشردن برون می شد از انگشت
لبالب کرده ساقی جام چون نوش
پیاشی کرده مطرب نغمه در گوش
نشسته باربد بربط گرفته
جهان را چون فلک در خط گرفته
به دستان دوستان را کیسه پرداز
به زخمه زخم دلها را شفا ساز
ز دود دل گره بر عود می زد
که عودش بانگ بر داود می زد
همان نغمه دماغش در جرس داشت
که موسیقار عیسی در نفس داشت
ز دلها کرده در مجمر فروزی
به وقت عود سازی عود سوزی
چو بر دستان زدی دست شکرریز
به خواب اندر شدی مرغ شب آویز
بدانسان گوش بربط را بمالید
کز آن مالش دل بر بط بنالید
چو بر زخمه فکند ابریشم ساز
در آورد آفرینش را به آواز
نکیسا نام مردی بود چنگی
ندیمی خاص امیری سخت سنگی
کز او خوشگوتری در لحن آواز
ندید این چنگ پشت ارغنون ساز
ز رود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد
نواهایی چنان چالاک می زد
که مرغ از درد پر بر خاک می زد
چنان بر ساختی الحان موزون
که زهره چرخ می زد گرد گردون
جز او کافزون شمرد از زهره خود را
ندادی یاریی کس باربد را
در آن مجلس که عیش آغاز کردند
به یک جا چنگ و بربط ساز کردند
نوای هر دو ساز از بربط و چنگ
به هم در ساخته چون بوی با رنگ
ترنمشان خمار از گوش می برد
یکی دل داد و دیگر هوش می برد
به ناله سینه را سوراخ کردند
غلامان را به شه گستاخ کردند
ملک فرمود تا یکسر غلامان
برون رفتند چون کبک خرامان
مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور
شدند آن دیگران از بارگه دور
ستای باربد دستان همی زد
به هشیاری ره مستان همی زد
نکیسا چنگ را خوش کرده آغاز
فکنده ارغنون را زخمه بر ساز
ملک بر هر دو جان انداز کرده
در گنج و در دل باز کرده
چو زین خرگاه گردان دور شد شاه
بر آمد چون رخ خرگاهیان ماه
به گرد خرگه آن چشمه نور
طوافی کرد چون پروانه شاپور
ز گنج پرده گفت آن هاتف جان
کز این مطرب یکی را سوی من خوان
بدین درگه نشانش ساز در چنگ
که تا بر سوز من بردارد آهنگ
به حسب حال من پیش آورد ساز
بگوید آنچه من گویم بدو باز
نکیسا را بر آن در برد شاپور
نشاندش یک دو گام از پیشگه دور
کز این خرگاه محرم دیده بر دوز
سماع خرگهی از وی در آموز
نوا بر طرز این خرگاه می زن
رهی کاو گویدت آن راه می زن
از این سو باربد چون بلبل مست
ز دیگر سو نکیسا چنگ در دست
فروغ شمع های عنبرآلود
بهشتی بود از آتش باغی از دود
نوا بازی کنان در پرده تنگ
غزل گیسوکشان در دامن چنگ
به گوش چنگ در ابریشم ساز
فکنده حلقه های محرم آواز
ملک دل داده تا مطرب چه سازد
کدامین راه و دستان را نوازد
نگار خرگهی با مطرب خویش
غم دل گفت کاین برگو میندیش
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۸۷ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
ستای باربد آبی بر او ریخت
به استادی نوایی کرد بر کار
کز او چنگ نکیسا شد نگونسار
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
به زیرافکن فرو گفت این غزل را
ببخشای ای صنم بر عذرخواهی
که صد عذر آورد در هر گناهی
گر از حکم تو روزی سر کشیدم
بسی زهر پشیمانی چشیدم
گرفتم هرچه من کردم گناه ست
نه آخر آب چشمم عذرخواه ست
پشیمانم ز هر بادی که خوردم
گرفتارم به هر غدری که کردم
قلم در حرف کش بی آبی ام را
شفیع آرم به تو بی خوابی ام را
ازین پس سر ز پایت برندارم ...
... کنم در خانه یک چشم جایت
به دیگر چشم بوسم خاک پایت
سگم وز سگ بتر پنهان نگویم
گرت جان از میان جان نگویم
نصیب من ز تو در جمله هستی
سلامی بود و آن در نیز بستی
اگر محروم شد گوش از سلامت
زبان را تازه می دارم به نامت ...
... گرم پرسی ندارد هم زیانی
ز تو پرسش مرا امید خام است
اگر بر خاطر ت گردم تمام است
نداری دل که آیی بر کنارم
و گر داری من آن طالع ندارم
نمایی کز غمت غمناکم ای جان
نگویی من کدامین خاکم ای جان
اگر تو راضی یی کاین دل خراب است
رضای دوستان جستن صواب است
تو بر من تا توانی ناز می ساز
که تا جانم بر آید می کشم ناز
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چکار است
تو گر سازی وگرنه من برآنم
که سوزم در غمت تا می توانم
مرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی
اگر من جان دهم در مهربانی
ترا باید که باشد زندگانی
اگر من برنخوردم از نکویی
تو برخوردار باش از خوبرویی
تو دایم مان که صحبت جاودان نیست
من ار مانم وگرنه باک از آن نیست
ز تو بی روزی ام خوانند و گویم
مرا آن به که من بهروز اویم
مرا گر روز و روزی رفت بر باد
ترا هر روز روز از روز به باد
چو بر زد باربد بر خشک رودی
بدین تری که بر گفتم سرودی
دل شیرین بدان گرمی برافروخت
که چون روغن چراغ عقل را سوخت
چنان فریاد کرد آن سرو آزاد
کزان فریاد شاه آمد به فریاد
شهنشه چون شنید آواز شیرین
رسیلی کرد و شد دمساز شیرین
در آن پرده که شیرین ساختی ساز
هم آهنگیش کردی شه به آواز
چو شخصی کاو به کوهی راز گوید
بدو کوه آن سخن را باز گوید
ازین سو مه ترانه بر کشیده
وزان سو شاه پیراهن دریده
چو از سوز دو عاشق آه برخاست
صداع مطربان از راه برخاست
ملک فرمود تا شاپور حالی
ز جز خسرو سرا را کرد خالی
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
سوی خرگاه شد بی صبر و بیهوش
در آمد در زمان شاپور هشیار
گرفتش دست و گفتا جا نگه دار
اگر چه کار خسرو می شد از دست
چو خود را دستگیری دید بنشست
پس آنگه گفت کاین آواز دلسوز
چه آواز است رازش در من آموز
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۸۸ - بیرون آمدن شیرین از خرگاه
حکایت بر گرفته شاه و شاپور
جهان دیدند یکسر نور در نور
پری پیکر برون آمد ز خرگاه
چنان کز زیر ابر آید برون ماه
چو عیار ان سرمست از سر مهر
به پای شه در افتاد آن پری چهر
چو شه معشوق را مولای خود دید
سر مه را به زیر پای خود دید
ز شادی ساختش بر فرق خود جای
که شه را تاج بر سر به که در پای ...
... مکافات ش یکی ده باز می کرد
چو کار از پای بوسی برتر آمد
تقاضا ی دهن بوسی بر آمد
از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
ترش رویی به شیرین در اثر کرد
ملک حیران شده کان روی گلرنگ
چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ
نهان در گوش خسرو گفت شاپور
که گر مه شد گرفته هست معذور
برای آنکه خود را تا به امروز
به نام نیک پرورد آن دل افروز
کنون ترسد که مطلق دستی شاه
نهد خال خجالت بر رخ ماه
چو شه دانست کان تخم برومند
بدو سر در نیارد جز به پیوند
بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست
بزرگان جهان را جمع سازد
به کاوین کردنش گردن فرازد
ولی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد
یک امشب شادمان با هم نشینیم
به روی یکدیگر عالم ببینیم
چو عهد شاه را بشنید شیرین
به خنده برگشاد از ماه پروین
لبش با در به غواصی در آمد
سر زلفش به رقاصی بر آمد
خروش زیور زر تاب داده
دماغ مطربان را خواب داده
لبش از می قدح بر دست کرده
به جرعه ساقیان را مست کرده
ز شادی چون تواند ماند باقی
که مه مطرب بود خورشید ساقی
دل از مستی چنان مخمور مانده
کز اسباب غرض ها دور مانده
دماغ از چاشنی های دگر نوش
ز لذت کرده شهوت را فراموش
بخور عطر و آنگه روی زیبا
دل از شادی کجا باشد شکیبا
فرو مانده ز بازی های دلکش
در آب و آتش اندر آب و آتش
کشش هایی بدان رغبت که باید
چو مغناطیس که آهن را رباید
ولیکن بود صحبت زینهاری
نکردند از وفا زنهار خواری
چو آمد در کف خسرو دل دوست
برون آمد ز شادی چون گل از پوست
دل خود را چو شمع از دیده پالود
پرند ماه را پروین بر آمود
به مژگان دیده را در ماه می دوخت
مگر بر مجمر مه عود می سوخت
گهی می سود نرگس بر پرندش
گهی می بست سنبل بر کمندش
گهی بر نار سیمینش زدی دست
گهی لرزید چون سیماب پیوست
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشک انداز کردی ...
... غلامانه کلاهش بر نهادی
گه از گیسوش بستی بر میان بند
گه از لعلش نهادی در دهان قند
گهی سودی عقیقش را به انگشت
گه آوردی زنخ چون سیب در مشت
گهی دستینه از دستش ربودی
به بازو بندی اش بازو نمودی
گهی خلخال هاش از پای کندی
به جای طوق در گردن فکندی
گه آوردی فروزان شمع در پیش
درو دیدی و در حال دل خویش
گهی گفتی تنم را جان تویی تو
گهی گفت این منم من آن تویی تو
دلش در بند آن پاکیزه دلبند
به شاهد بازی آن شب گشت خرسند
نشاط هر دو در شهوت پرستی
به شیر مست ماند از شیر مستی
صدف می داشت درج خویش را پاس
که تا بر در نیفتد نوک الماس
ز بانگ بوسه های خوشتر از نوش
زمانه ارغنون کرده فراموش
دهل زن چون دهل را ساز می کرد
هنوز این لابه و آن ناز می کرد
بدینسان هفته ای دمساز بودند
گهی با عذر و گه با ناز بودند
به روز آهنگ عشرت داشتندی
دمی بی خوشدلی نگذاشتندی
به شب نرد قناعت باختندی
به بوسه کعبتین انداختندی
شب هفتم که کار از دست می شد
غرض دیوانه شهوت مست می شد
ملک فرمود تا هم در شب آن ماه
به برج خویشتن روشن کند راه
سپاهی چون کواکب در رکابش
که از پری خدا داند حسابش
نشیند تا به صد تمکینش آرند
چو مه در محمل زرینش آرند
چنان کاید به برج خویشتن ماه
به قصر خویشتن آمد ز خرگاه
چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ ...
... نماند از سیم کشتی ها نشانی
شهنشه کوچ کرد از منزل خویش
گرفته راه دارالملک در پیش
به شهر آمد طرب را کار فرمود
برآسود و ز می خوردن نیاسود
به فیض ابروی سیما درخشی
جهان را تازه کرد از تاج بخشی ...
... زمین تا در نیارد بر نیارد
نه ریزد ابر بی توفیر دریا
نه بی باران شود دریا مهیا
نه بر مرد تهی رو هست باجی
نه از ویرانه کس خواهد خراجی
شبی فرمود تا اختر شناسان
کنند اندیشه دشوار و آسان
بجویند از شب تاریک تارک
به روشن خاطری روزی مبارک
که شاید مهد آن ماه دلفروز
به برج آفتاب آوردن آن روز
رصدبندان بر او مشکل گشادند
طرب را طالعی میمون نهادند
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۸۹ - آوردن خسرو شیرین را از قصر به مدائن
به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت
عروس صبح را پیروز شد بخت
جهان رست از مرقع پاره کردن
عروس عالم از زر یاره کردن
شه از بهر عروس آرایشی ساخت
که خور از شرم آن آرایش انداخت
هزار اشتر سیه چشم و جوان سال
سراسر سرخ موی و زرد خلخال
هزار اسب مرصع گوش تا دم
همه زرین ستام و آهنین سم
هزار استر ستاره چشم و شب رنگ
که دوران بود با رفتارشان لنگ
هزاران لعبتان نار پستان
به رخ هر یک چراغ بت پرستان
هزاران ماهرویان قصب پوش
همه در در کلاه و حلقه در گوش
ز صندوق و خزینه چند خروار
همه آکنده از لؤلؤی شهوار
ز مفرش ها که پر دیبا و زر بود
ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود
همه پر زر و دیباهای چینی
کز آنسان در جهان اکنون نبینی
چو طاووسان زرین ده عماری
به هر طاووس در کبکی بهاری
یکی مهدی به زر ترکیب کرده
ز بهر خاص او ترتیب کرده
ز حد بیستون تا طاق گرا
جنیبت ها روان با طوق و هرا
زمین را عرض نیزه تنگ داده
هوا را موج بیرق رنگ داده
همه ره موکب خوبان چون شهد
عماری در عماری مهد در مهد
شکرریزان عروسان بر سر راه
قصبهای شکرگون بسته بر ماه
پریچهره بتان شوخ دلبند
ز خال و لب سرشته مشک با قند
به گرد فرق هر سرو بلندی
عراقی وار بسته فرق بندی
به پشت زین بر اسبان روانه
ز گیسو کرده مشگین تازیانه
به گیسو در نهاده لؤلؤ زر
زده بر لؤلؤ زر لؤلؤ تر
بدین رونق بدین آیین بدین نور
چنین آرایشی زو چشم بد دور
یکایک در نشاط و ناز رفتند
به استقبال شیرین باز رفتند
بجای فندق افشان بود بر سر
درافشان هر دری چون فندق تر
به جای پره گل نافه مشک
مرصع لؤلؤ تر با زر خشک
همه ره گنج ریز و گوهر انداز
بیاوردند شیرین را به صد ناز
چو آمد مهد شیرین در مداین
غنی شد دامن خاک از خزاین
به هر گامی که شد چون نوبهار ی
شهنشه ریخت در پایش نثار ی
چنان کز بس درم ریزان شاهی
درم روید هنوز از پشت ماهی
فرود آمد به دولت گاه جمشید
چو در برج حمل تابنده خورشید
ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کار آگهان و بخردان را
ز شیرین قصه ای بر انجمن راند
که هر کس جان شیرین بر وی افشاند
که شیرین شد مرا هم جفت و هم یار
به هر مهرش که بنوازم سزاوار
ز من پاکست با این مهربانی
که داند کرد ازینسان زندگانی
گر او را جفت سازم جای آن هست
بدو گردن فرازم رای آن هست
می آن بهتر که با گل جام گیرد
که هر مرغی به جفت آرام گیرد
چو بر گردن نباشد گاو را جفت
به گاوآهن که داند خاک را سفت
همه گرد از جبین ها بر گرفتند
بر آن شغل آفرین ها برگرفتند
گرفت آنگاه خسرو دست شیرین
بر خود خواند موبد را که بنشین
سخن را نقش بر آیین او بست
به رسم موبدان کاوین او بست
چو مهدش را به مجلس خاصگی داد
درون پرده خاصش فرستاد
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۹۰ - زفاف خسرو و شیرین
سعادت چون گلی پرورد خواهد
به بار آید پس آنگه مرد خواهد
نخست اقبال بردوزد کلاهی
پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی
ز دریا در برآرد مرد غواص
به کم مدت شود بر تاج ها خاص
چو شیرین گشت شیرین تر ز جلاب
صلا در داد خسرو را که دریاب
بخور کاین جام شیرین نوش بادت
بجز شیرین همه فرموش بادت
به خلوت بر زبان نیکنامی
فرستادش به هشیاری پیامی ...
... مرا هم باده هم ساقی کن امشب
مشو شیرین پرست ار می پرستی
که نتوان کرد با یک دل دو مستی
چو مستی مرد را بر سر زند دود
کبابش خواه تر خواهی نمک سود
دگر چون بر مرادش دست باشد
بگوید مست بودم مست باشد
اگر کالای صد بکری برد مست
به هشیاری هشیاران کشد دست
بسا مستا که قفل خویش بگشاد
به هشیاری ز دزدان کرد فریاد
خوش آمد این سخن شاه عجم را
بگفتا هست فرمان آن صنم را
ولیکن بود روز باده خوردن
جگرخواری نمی شایست کردن
نوای باربد لحن نکیسا
جبین زهره را کرده زمین سا
گهی گفتی به ساقی نغمه رود
بده جامی که باد این عیش بدرود
گهی با باربد گفتی می از جام
بزن که امسال نیکت باد فرجام
ملک بر یاد شیرین تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده
به شادی هر زمان می خورد کاسی
بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی
چو آمد وقت آن کاسوده و شاد
شود سوی عروس خویش داماد
چنان بد مست که ش بیهوش بردند
بجای غاشیه ش بر دوش بردند
چو شیرین در شبستان آگهی یافت
که مستی شاه را از خود تهی یافت
به شیرینی جمال از شاه بنهفت
نهادش جفته ای شیرین تر از جفت
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
نشاید کرد با مستان حریفی
عجوزی بود مادر خوانده او را
ز نسل مادران وا مانده او را
چه گویم راست چون گرگی به تقدیر
نه چون گرگ جوان چون روبه پیر
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته
تنی چون خرکمان از کوژپشتی
بر و پشتی چو کیمخت از درشتی
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هر یکی زهری به شیشه
دهان و لفجنش از شاخ شاخی
به گوری تنگ می ماند از فراخی
شکنج ابرویش بر لب فتاده
دهانش را شکنجه بر نهاده
نه بینی خرگهی بر روی بسته
نه دندان یک دو زرنیخ شکسته
مژه ریزیده چشم آشفته مانده
ز خوردن دست و دندان سفته مانده
به عمدا زیوری بر بستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه
بدان تا مستیش را آزماید
که مه را ز ابر فرقی می نماید
ز طرف پرده آمد پیر بیرون
چو ماری کاید از نخجیر بیرون
گران جانی که گفتی جان نبودش
به دندانی که یک دندان نبودش
شه از مستی در آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود
ولیک آن مایه بودش هوشیاری
که خوشتر زین رود کبک بهاری
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کاهوی فربه در افکند
چو صید افکنده شد کاهی نیرزید
وزان صد گرگ روباهی نیرزید
کلاغی دید بر جای همایی ...
... به دل گفت این چه اژدرها پرستیست
خیال خواب یا سودای مستیست
نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت
چه شیرین کز ترش رویی مرا کشت
ولی چون غول مستی رهزنش بود
گمان افتاد کان مادر زنش بود
در آورد از سر مستی به دو دست
فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست
به صد جهد و بلا برداشت آواز
که مردم جان مادر چاره ای ساز
چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید
به فریادش رسیدن مصلحت دید
برون آمد ز طرف هفت پرده
بنامیزد رخی هر هفت کرده
چه گویم چون شکر شکر کدامست
طبرزد نه که او نیزش غلام است
چو سروی گر بود در دامنش نوش
چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش
مهی خورشید با خوبیش درویش
گلی از صد بهارش مملکت بیش ...
... بهشتی شربتی از جان سرشته
ولی نام طمع بر یخ نوشته
جهان افروز دلبندی چه دلبند
به خرمن ها گل و خروارها قند
بهاری تازه چون گل بر درختان
سزاوار کنار نیک بختان
خجل رویی ز رویش مشتری را
چنان کز رفتنش کبک دری را
عقیق میم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت
نسیمش در بها هم سنگ جان بود
ترازو داری زلفش بدان بود
ز خالش چشم بد در خواب رفته
چو دیده نقش او از تاب رفته
ز کرسی داری آن مشک جوسنگ
ترازوگاه جو می زد گهی سنگ
لب و دندانی از عشق آفریده
لبش دندان و دندان لب ندیده
رخ از باغ سبک روحی نسیمی
دهان از نقطه موهوم میمی
کشیده گرد مه مشگین کمندی
چراغی بسته بر دود سپندی
به نازی قلب ترکستان دریده
به بوسی دخل خوزستان خریده
رخی چون تازه گل های دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز
سپید و نرم چون قاقم بر و پشت
کشیده چون دم قاقم ده انگشت
تنی چون شیر با شکر سرشته
تباشیرش به جای شیر هشته
ز تری خواست اندامش چکیدن
ز بازی زلفش از دستش پریدن
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش
کرشمه کردنی بر دل عنان زن
خمار آلوده چشمی کاروان زن
ز خاطرها چو باده گرد می برد
ز دل ها چون مفرح درد می برد
گل و شکر کدامین گل چه شکر
به او او ماند و بس الله اکبر
ملک چون جلوه دلخواه نو دید
تو گفتی دیو دیده ماه نو دید
چو دیوانه ز مه نو برآشفت
در آن مستی و آن آشفتگی خفت
سحرگه چون به عادت گشت بیدار
فتادش چشم بر خرمای بی خار
عروسی دید زیبا جان درو بست
تنوری گرم حالی نان درو بست
نبیذ تلخ گشته سازگارش
شکسته بوسه ی شیرین خمارش
نهاده بر دهانش ساغر مل
شکفته در کنارش خرمن گل
دو مشگین طوق در حلقش فتاده
دو سیمین نار بر سیبش نهاده
بنفشه با شقایق در مناجات
شکر می گفت فی التاخیر آفات
چو ابر از پیش روی ماه برخاست
شکیب شاه نیز از راه برخاست
خرد با روی خوبان ناشکیب است
شراب چینیان مانی فریب است
به خوزستان درآمد خواجه سرمست
طبرزد می ربود و قند می خست
نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده
نه صبحی زان مبارک تر دمیده
سر اول به گل چیدن در آمد
چو گل زان رخ به خندیدن در آمد
پس آنگه عشق را آوازه در داد
صلای میوه های تازه در داد
که از سیب و سمن بد نقل سازیش
گهی با نار و نرگس رفت بازیش
گهی باز سپید از دست شه جست
تذرو باغ را بر سینه بنشست
گهی از بس نشاط انگیز پرواز
کبوتر چیره شد بر سینه باز
گوزن ماده می کوشید با شیر
بر او هم شیر نر شد عاقبت چیر
شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت
برون برد از دل پر درد او درد
برآورد از گل بی گرد او گرد
حصاری یافت سیمین قفل بر در
چو آب زندگانی مهر بر سر
نه بانگ پای مظلومان شنیده
نه دست ظالمان بر وی رسیده
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
به پیکان لعل پیکانی همی سفت
مگر شه خضر بود و شب سیاهی
که در آب حیات افکند ماهی
چو تخت پیل شه شد تخته عاج
حساب عشق رست از تخت و از تاج
به ضرب دوستی بر دست می زد
دبیرانه یکی در شصت می زد
نگویم بر نشانه تیر می شد
رطب بی استخوان در شیر می شد
شده چنبر میانی بر میانی
رسیده زان میان جانی به جانی
چکیده آب گل در سیمگون جام
شکر بگداخته در مغز بادام
صدف بر شاخ مرجان مهد بسته
به یکجا آب و آتش عهد بسته
ز رنگ آمیزی آن آتش و آب
شبستان گشته پرشنگرف و سیماب
شبان روزی به ترک خواب گفتند
به مرواریدها یاقوت سفتند
شبان روزی دگر خفتند مدهوش
بنفشه در بر و نرگس در آغوش
به یکجا هر دو چون طاوس خفته
که الحق خوش بود طاوس جفته
ز نوشین خواب چون سر برگرفتند
خدا را آفرین از سر گرفتند ...
... ز دست خاصگان پرده شاه
نشد رنگ عروسی تا به یک ماه
همیلا و سمن ترک و همایون
ز حنا دست ها را کرده گلگون
ملک روزی به خلوتگاه بنشست
نشاند آن لعبتان را نیز بر دست
به رسم آرایشی در خوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد
همایون را به شاپور گزین داد
طبرزد خورد و پاداش انگبین داد
همیلا را نکیسا یار شد راست
سمن ترک از برای باربد خواست
ختن خاتون ز روی حکمت و پند
بزرگ امید را فرمود پیوند
پس آنگه داد با تشریف و منشور
همه ملک مهین بانو به شاپور
چو آمد دولت شاپور در کار
در آن دولت عمارت کرد بسیار
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت بر مرادش همدمی بود
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر به هم باشد چه خواهی
نبودی روز و شب بی باده و رود
جهان را خورد و باقی کرد بدرود
جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست
غم کار جهان خوردن چه کارست
به خوش طبعی جهان می داد و می خورد
قضای عیش چندین ساله می کرد
پس از یک چند چون بیداردل گشت
از آن گستاخرویی ها خجل گشت
چو مویش دیده بان بر عارض افکند
جوانی را ز دیده موی بر کند
ز هستی تا عدم مویی امید است
مگر کان موی خود موی سپید است
چو در موی سیاه آمد سپیدی
پدید آمد نشان ناامیدی
بنفشه زلف را چندان دهد تاب
که باشد یاسمن را دیده در خواب
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی
هوای باغ چندانی بود گرم
که سبزی را سپیدی دارد آزرم
چو بر سبزه فشاند برف کافور
به باد سرد باشد باغ معذور
سگ تازی که آهو گیر گردد
بگیرد آهویش چون پیر گردد
کمان ترک چون دور افتد از تیر
دفی باشد کهن با مطربی پیر
چو گندم را سپیدی داد رنگش
شود تلخ ار بود سالی درنگش
چو گازر شوی گردد جامه خام
خورد مقراضه مقراض ناکام
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ به خاکستر برآرد
سیاه مطبخی را گو میندیش
که داری آسیایی نیز در پیش
اگر در مطبخت نامست عنبر
شوی در آسیا کافور پیکر
بر آنکس که آسیا گردی نشاند
نماند گرد چون خود را فشاند
کسی کافتد بر او زین آسیا گرد
به صد دریا نشاید غسل او کرد
جوانی چیست سودایی است در سر
وزان سودا تمنایی میسر
چو پیری بر ولایت گشت والی
برون کرد از سر آن سودا به سالی
جوانی گفت پیری را چه تدبیر
که یار از من گریزد چون شوم پیر
جوابش داد پیر نغز گفتار
که در پیری تو خود بگریزی از یار
بر آن سر کاسمان سیماب ریزد
چو سیماب از بت سیمین گریزد
سیه مویی جوان را غم زداید
که در چشم سیاهان غم نیاید ...
... نداند هیچ زنگی نام غم را
سیاهی توتیای چشم از آنست
که فراش ره هندوستانست
مخسب ای سر که پیری در سر آمد
سپاه صبحگاه از در در آمد
ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش
هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش
چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت
ز پیری در جوانی یاس من یافت
اگرچه نیک عهدی پیشه می کرد
جهان بدعهد بود اندیشه می کرد
گهی بر تخت زرین نرد می باخت
گهی شبدیز را چون بخت می تاخت
گهی می کرد شهد باربد نوش
گهی می گشت با شیرین هم آغوش
چو تخت و باربد شیرین و شبدیز
بشد هر چار نزهتگاه پرویز
ازان خواب گذشته یادش آمد
خرابی در دل آبادش آمد
چو می دانست کز خاکی و آبی
هر آنچ آباد شد گیرد خرابی
مه نو تا به بدری نور گیرد
چو در بدری رسد نقصان پذیرد
درخت میوه تا خامست خیزد
چو گردد پخته حالی بر بریزد
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۰۸ - در نبوت پیغمبر اکرم
سخن چون شد به معصومان حوالت
ملک پرسیدش از تاج رسالت
که شخصی در عرب دعوی کند کیست
به نسبت دین او با دین ما چیست
جوابش داد کان حرف الهی
برون است از سپیدی و سیاهی
به گنبد در کنند این قوم ناورد
برون از گنبد است آواز آن مرد
نه ز انجم گوید و نز چرخ اعلاش
که نقشند این دو او شاگرد نقاش
کند بالای این نه پرده پرواز
نی ام زان پرده چون گویم از این راز
مکن بازی شها با دین تازی
که دین حق است و با حق نیست بازی
بجوشید از نهیب اندام پرویز
چو اندام کباب از آتش تیز
ولی چون بخت پیروزی نبودش
صلای احمدی روزی نبودش
چو شیرین دید کان دیرینه استاد
در گنج سخن بر شاه بگشاد
ثنا گفتش که ای پیر یگانه
ندیده چون تویی چشم زمانه
چو بر خسرو گشادی گنج کانی
نصیبی ده مرا نیز ار توانی
کلیدی کن نه زنجیری در این بند
فروخوان از کلیله نکته ای چند
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱۱ - صفت شیرویه و انجام کار خسرو
چو خسرو تخته حکمت در آموخت
به آزادی جهان را تخته بر دوخت
ز مریم بود یک فرزند خامش
چو شیران ابخر و شیرویه نامش
شنیدم من که آن فرزند قتال
در آن طفلی که بودش قرب نه سال
چو شیرین را عروسی بود می گفت
که شیرین کاشگی بودی مرا جفت
ز مهرش باز گویم یا ز کینش
ز دانش یا ز دولت یا ز دینش
سرای شاه ازو پر دود می بود
بدو پیوسته ناخشنود می بود
بزرگ امید را گفت ای خردمند
دلم بگرفت از این وارونه فرزند
از این نافرخ اختر می هراسم
فساد طالعش را می شناسم
ز بد فعلی که دارد در سر خویش
چو گرگ ایمن نشد بر مادر خویش
ازین ناخوش نیاید خصلتی خوش
که خاکستر بود فرزند آتش
نگوید آنچه کس را دلکش آید
همه آن گوید او کو را خوش آید
نه با فرش همی بینم نه با سنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ
چو دود از آتش من گشت خیزان
ز من زاده ولی از من گریزان
سرم تاج از سرافرازان ربوده ست
خلف بس ناخلف دارم چه سود است
نه بر شیرین نه بر من مهربان است
نه با همشیرگان شیرین زبان است
به چشمی بیند این دیو آن پری را
که خر در پیشه ها پالانگری را
ز من بگذر که من خود گرزه مارم
بلی مارم که چون او مهره دارم
نه هر زن زن بود هر زاده فرزند
نه هر گل میوه آرد هر نیی قند
بسا زاده که کشت آن را کزو زاد
بس آهن کاو کند بر سنگ بیداد
بسا بیگانه کز صاحب وفایی
ز خویشان بیش دارد آشنا یی
بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه
دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه
گرفتم کاین پسر درد سر تست
نه آخر پاره ای از گوهر تست
نشاید خصمی فرزند کردن
دل از پیوند بی پیوند کردن
کسی بر ناربن نارد لگد را
که تاج سر کند فرزند خود را
درخت تود از آن آمد لگد خوار
که دارد بچه خود را نگونسار
تو نیکی بد نباشد نیز فرزند
بود تره به تخم خویش مانند
قبا ی زر چو در پیرایش افتد
ازو هم زر بود که آرایش افتد
اگر توسن شد این فرزند جماش
زمانه خود کند رامش تو خوش باش
جوانی دارد زینسان پر از جوش
به پیری توسنی گردد فراموش
چنان افتد از آن پس رای خسرو
که آتش خانه باشد جای خسرو
نسازد با همالان هم نشستی
کند چون موبدان آتش پرستی
چو خسرو را به آتش خانه شد رخت
چو شیر مست شد شیرویه بر تخت
به نوشانوش می در کاس می داشت
ز دورا دور شه را پاس می داشت
بدان نگذاشت آخر بند کردش
به کنجی از جهان خرسند کردش
در آن تلخی چنان برداشت با او
که جز شیرین کسی نگذاشت با او
دل خسرو به شیرین آن چنان شاد
که با صد بند گفتا هستم آزاد
نشاندی ماه را گفتی میندیش
که روزی هست هر کس را چنین پیش
ز بادی کاو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور
هر آنچ او فحل تر باشد ز نخجیر
شکارافکن بدو خوشتر زند تیر
چو کوه از زلزله گردد به دونیم
ز افتادن بلندان را بود بیم
هر آن پخته که دندانش بزرگ است
به دنبالش بسی دندان گرگ است
به هر جا که آتشی گردد زر اندود
بسوی نیکو ان خوشتر رود دود
تو در دستی اگر دولت شد از دست
چو تو هستی همه دولت مرا هست
شکر لب نیز از او فارغ نبودی
دلش دادی و خدمت می نمودی
که در دولت چنین بسیار باشد
گهی شادی گهی تیمار باشد
شکنج کار چون در هم نشیند
بمیرد هر که در ماتم نشیند
گشاده رو ی باید بود یک چند
که پای و سر نباید هر دو دربند
نشاید کرد بر آزار خود زور
که بس بیمار وا گشت از لب گور
نه هر کش صحت او را تب نگیرد
نه هر کس را که تب گیرد بمیرد
بسا قفلا که بندش ناپدید است
چو وابینی نه قفل است آن کلید است
به دانایی ز دل پرداز غم را
که غم غم را کشد چون ریگ نم را
اگر جای تو را بگرفت بدخواه
مقنع نیز داند ساختن ماه
ولی چون چاه نخشب آب گیرد
جهان از آهنی کی تاب گیرد
در این کشور که هست از تیره رایی
شبه کافور و اعمی روشنایی
بباید ساخت با هر ناپسندی
که ارزد ریش گاوی ریشخندی
ستیز روزگار از شرم دور است
ازو دوری طلب که آزرم دور است
دو کس را روزگار آزرم داده ست
یکی کاو مرد و دیگر کاو نزاده ست
نماند کس درین دیر سپنجی
تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی
اگر بودی جهان را پایداری
به هر کس چون رسیدی شهریار ی
فلک گر مملکت پاینده دادی
ز کیخسرو به خسرو کی فتادی
کسی کاو دل بر این گلزار بندد
چو گل زان بیشتر گرید که خندد
اگر دنیا نماند با تو مخروش
چنان پندار کافتد بارت از دوش
ز تو یا مال ماند یا تو مانی
پس آن به کاو نماند تا تو مانی
چو بربط هر که او شادی پذیر است
ز درد گوشمالش ناگزیر است
بزن چون آفتاب آتش درین دیر
که بی عیسی نیابی در خران خیر
چه مارست اینکه چون ضحاک خونخوار
هم از پشت تو انگیزد ترا مار
به شهوت ریزه ای کز پشت راندی
عقوبت بین که چون بی پشت ماندی
درین پشته منه بر پشت باری
شکم واری طلب نه پشت واری
به عنین و سترون بین که رستند
که بر پشت و شکم چیزی نبستند
گرت عقلی است بی پیوند می باش
بدانچت هست از او خرسند می باش
نه ایمن تر ز خرسندی جهانیست
نه به زآسودگی نزهت ستانیست
چو نانی هست و آبی پای درکش
که هست آزاد طبعی کشوری خوش
به خرسندی برآور سر که رستی
بلایی محکم آمد سرپرستی ...
... به خرسندی مسلم گشت از اغیار
همان کهبد که ناپیداست در کوه
به پرواز قناعت رست از انبوه
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است
ترا آن به کزو در دست هیچ است
چو از دست تو ناید هیچ کاری
به دست دیگران می گیر ماری
چو دربندی بدان می باش خرسند
که تو گنجی بود گنجینه دربند
و گر در چاه یابی پایه خویش
سعادت نامه یوسف بنه پیش
چو زیر از قدر تو جای تو باشد
علم دان هر که بالای تو باشد
تو پنداری که تو کم قدر داری
تویی تو کز دو عالم صدر داری
دل عالم تویی در خود مبین خرد
بدین همت توان گوی از جهان برد
چنان دان کایزد از خلقت گزیده ست
جهان خاص از پی تو آفریده ست
بدین اندیشه چون دلشاد گردی
ز بند تاج و تخت آزاد گردی
و گر باشی به تخت و تاج محتاج
زمین را تخت کن خورشید را تاج
بدین تسکین ز خسرو سوز می برد
بدین افسانه خوش خوش روز می برد
شب آمد همچنان آن سرو آزاد
سخن می گفت و شه را دل همی داد
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱۲ - کشتن شیرویه خسرو را
شبی تاریک نور از ماه برده
فلک را غول وار از راه برده
زمانه با هزاران دست بی زور
فلک با صد هزاران دیده شبکور
شهنشه پای را با بند زرین
نهاده بر دو سیمین ساق شیرین
بت زنجیر موی از سیمگون دست
به زنجیر زرش بر مهره می بست
ز شفقت ساقهای بند سایش
همی مالید و می بوسید پایش
حکایت های مهرانگیز می گفت
که بر بانگ حکایت خوش توان خفت
به هر لفظی دهن پر نوش می داشت
بر آواز شهنشه گوش می داشت
چو خسرو خفت و کمتر شد جوابش
به شیرین هم سرایت کرد خوابش
دو یار نازنین در خواب رفته
فلک بیدار و از چشم آب رفته
جهان می گفت کامد فتنه سرمست
سیاهی بر لبش مسمار می بست
فرود آمد ز روزن دیو چهر ی
نبوده در سرشتش هیچ مهر ی
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی
چو دزد خانه بر کالا همی جست
سریر شاه را بالا همی جست
به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت
چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ
که خون برجست ازو چون آتش از میغ
چو از ماهی جدا کرد آفتابی
برون زد سر ز روزن چون عقابی
ملک در خواب خوش پهلو دریده
گشاده چشم و خود را کشته دیده
ز خونش خوابگه طوفان گرفته
دلش از تشنگی از جان گرفته
به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب
کنم بیدار و خواهم شربتی آب
دگر ره گفت با خاطر نهفته
که هست این مهربان شبها نخفته
چو بیند بر من این بیداد و خواری
نخسبد دیگر از فریاد و زاری
همان به کاین سخن ناگفته باشد
شوم من مرده و او خفته باشد
به تلخی جان چنان داد آن وفادار
که شیرین را نکرد از خواب بیدار
شکفته گلبنی بینی چو خورشید
به سرسبزی جهان را داده امید
برآید ناگه ابری تند و سرمست
به خون ریز ریاحین تیغ در دست
بدان سختی فرو بارد تگرگی
کز آن گلبن نماند شاخ و برگی
چو گردد باغبان خفته بیدار
به باغ اندر نه گل بیند نه گلزار
چه گویی کز غم گل خون نریزد
چو گل ریزد گلابی چون نریزد
ز بس خون کز تن شه رفت چون آب
در آمد نرگس شیرین ز خوشخواب
دگر شب ها که بختش یار گشتی
به بانگ نای و نی بیدار گشتی
فلک بنگر چه سردی کرد این بار
که خون گرم شاهش کرد بیدار
پریشان شد چو مرغ تاب دیده
که بود آن سهم را در خواب دیده
پرند از خوابگاه شاه برداشت
یکی دریای خون دید آه برداشت
ز شب می جست نور آفتابی
دریغا چشمش آمد در خرابی
سریری دید سر بی تاج کرده
چراغی روغنش تاراج کرده
خزینه در گشاده گنج برده ...
... به گریه ساعتی شب را سیه کرد
بسی بگریست وانگه عزم ره کرد
گلاب و مشک با عنبر برآمیخت
بر آن اندام خون آلود می ریخت
فرو شستش به گلاب و به کافور
چنان کز روشنی می تافت چون نور
چنان بزمی که شاهان را طرازند
بسازیدش کز آن بهتر نسازند
چو شه را کرده بود آرایشی چست
به کافور و گلاب اندام او شست
همان آرایش خود نیز نو کرد
بدین اندیشه صد دل را گرو کرد
دل شیرویه شیرین را ببایست
ولیکن با کسی گفتن نشایست
نهانی کس فرستادش که خوش باش
یکی هفته درین غم بارکش باش
چو هفته بگذرد ماه دو هفته
شود در باغ من چون گل شکفته
خداوندی دهم بر هر گروهش
ز خسرو بیشتر دارم شکوهش
چو گنجش زیر زر پوشیده دارم
کلید گنج ها او را سپارم
چو شیرین این سخن ها را نیوشید
چو سرکه تند شد چون می بجوشید
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهاد آن کشتنی دل بر فریبش
پس آنگه هر چه بود اسباب خسرو
ز منسوخ کهن تا کسوت نو
به محتاجان و محرومان ندا کرد
ز بهر جان شاهنشه فدا کرد
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱۳ - جان دادن شیرین در دخمه خسرو
چو صبح از خواب نوشین سر برآورد
هلاک جان شیرین بر سر آورد
سیاهی از حبش کافور می برد
شد اندر نیمه ره کافور دان خرد
ز قلعه زنگی یی در ماه می دید
چو مه در قلعه شد زنگی بخندید
بفرمودش به رسم شهریاری
کیانی مهدی از عود قماری
گرفته مهد را در تخته زر
بر آموده به مروارید و گوهر
به آیین ملوک پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد
نهاد آن مهد را بر دوش شاهان
به مشهد برد وقت صبح گاهان
جهان داران شده یک سر پیاده ...
... قلم ز انگشت رفته باربد را
بریده چون قلم انگشت خود را
بزرگ امید خرد امید گشته
به لرزانی چو برگ بید گشته
به آواز ضغیف افغان برآورد
که ما را مرگ شاه از جان برآورد
پناه و پشت شاهان عجم کو
سپه سالار و شمشیر و علم کو
کجا کان خسرو دنیاش خوانند
گهی پرویز و گه کسراش خوانند
چو در راه رحیل آمد روارو
چه جمشید و چه کسری و چه خسرو
گشاده سر کنیزان و غلامان
چو سروی در میان شیرین خرامان
نهاده گوهر آگین حلقه در گوش
فکنده حلقه های زلف بر دوش
کشیده سرمه ها در نرگس مست
عروسانه نگار افکنده بر دست
پرندی زرد چون خورشید بر سر
حریری سرخ چون ناهید در بر
پس مهد ملک سر مست می شد ...
... گرفته رقص در پایان مهدش
گمان افتاد هر کس را که شیرین
ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین
همان شیرویه را نیز این گمان بود
که شیرین را بر او دل مهربان بود
همه ره پای کوبان می شد آن ماه
بدینسان تا به گنبد خانه شاه
پس او در غلامان و کنیزان
ز نرگس بر سمن سیماب ریزان
چو مهد شاه در گنبد نهادند
بزرگان روی در روی ایستادند
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد
در گنبد به روی خلق در بست
سوی مهد ملک شد دشنه در دست
جگرگاه ملک را مهر برداشت
ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت
بدان آیین که دید آن زخم را ریش
همانجا دشنه ای زد بر تن خویش
به خون گرم شست آن خوابگه را
جراحت تازه کرد اندام شه را
پس آورد آنگهی شه را در آغوش
لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش
به نیروی بلند آواز برداشت
چنان کان قوم از آوازش خبر داشت
که جان با جان و تن با تن بپیوست
تن از دوری و جان از داوری رست
به بزم خسرو آن شمع جهان تاب
مبارک باد شیرین را شکر خواب
به آمرزش رساد آن آشنایی
که چون اینجا رسد گوید دعایی
که الهی تازه دار این خاک دان را
بیامرز این دو یار مهربان را
زهی شیرین و شیرین مردن او
زهی جان دادن و جان بردن او
چنین واجب کند در عشق مردن
به جانان جان چنین باید سپردن
نه هر که او زن بود نامرد باشد
زن آن مرد است که او بی درد باشد
بسا رعنا زنا که او شیر مرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است
غباری بر دمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد
بر آمد ابری از دریای اندوه
فرو بارید سیلی کوه تا کوه
ز روی دشت بادی تند برخاست
هوا را کرد با خاک زمین راست
بزرگان چون شدند آگه ازین راز
برآوردند حالی یک سر آواز
که احسنت ای زمان و ای زمین زه
عروسان را به دامادان چنین ده
چو باشد مطرب زنگی و روسی
نشاید کرد ازین بهتر عروسی
دو صاحب تاج را هم تخت کردند
در گنبد بر ایشان سخت کردند
وز آنجا باز پس گشتند غمناک
نوشتند این مثل بر لوح آن خاک
که جز شیرین که در خاک درشت است
کسی از بهر کس خود را نکشته است
منه دل بر جهان کاین سرد ناکس
وفا داری نخواهد کرد با کس
چه بخشد مرد را این سفله ایام
که یک یک باز نستاند سرانجام
به صد نوبت دهد جانی به آغاز
به یک نوبت ستاند عاقبت باز
چو بر پایی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی
درین چنبر که محکم شهر بندی ست
نشان ده گردنی که او بی کمندی ست
نه با چنبر توان پرواز کردن
نه بتوان بند چنبر باز کردن
درین چنبر گشایش چون نماییم
چو نگشاده ست کس ما چون گشاییم
همان به کاندرین خاک خطرناک
ز جور خاک بنشینیم بر خاک
بگرییم از برای خویش یک بار
که بر ما کم کسی گرید چو ما زار
شنیده ستم که افلاطون شب و روز
به گریه داشتی چشم جهان سوز
بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست
بگفتا چشم کس بیهوده نگریست
از آن گریم که جسم و جان دمساز
به هم خو کرده اند از دیر گه باز
جدا خواهند گشت از آشنایی
همی گریم بدان روز جدایی
رهی خواهی شدن کان ره دراز ست
به بی برگی مشو بی برگ و ساز ست
به پای جان توانی شد بر افلاک
رها کن شهربند خاک بر خاک
مگو بر بام گردون چون توان رفت
توان رفت ار ز خود بیرون توان رفت
بپرس از عقل دور اندیش گستاخ
که چون شاید شدن بر بام این کاخ
چنان که ز عقل فتوی می ستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی
خرد شیخ الشیوخ رای تو بس
ازو پرس آنچه می پرسی نه از کس
سخن که ز قول آن پیر کهن نیست
بر پیران وبال است آن سخن نیست
خرد پای و طبیعت بند پای ست
نفس یک یک چو سوهان بند سای ست
بدین زرین حصار آن شد برومند
که از خود برگرفت این آهنین بند
چو این خصمان که از یارت برآرند
بر آن کارند که از کارت برآرند
ازین خرمن مخور یک دانه گاورس
بر او می لرز و بر خود نیز می ترس
چو عیسی خر برون بر زین تنی چند
بمان در پای گاوان خرمنی چند
ازین نه گاو پشت آدمی خوار
بنه بر پشت گاو افکن زمین وار
اگر زهره شوی چون بازکاوی
درین خرپشته هم بر پشت گاوی
بسا تشنه که بر پندار بهبود
فریب شوره ای کردش نمک سود
بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت
که تلخک را ز ترشک باز نشناخت
حصار چرخ چون زندان سرایی ست
کمر در بسته گردش اژدهایی ست
چگونه تلخ نبود عیش آن مرد
که دم با اژدهایی بایدش کرد
چو بهمن زین شب ستان رخت بر بند
حریفی کردنت با اژدها چند
گرت خود نیست سودی زین جدایی
نه آخر ز اژدها یابی رهایی
چه داری دوست آنکش وقت مردن
به دشمن تر کسی باید سپردن
به حرمت شو کزین دیر مسیلی
شود عیسی به حرمت خر به سیلی
سلامت بایدت کس را میازار
که بد را در عوض تیز است بازار
از آن جنبش که در نشو نبات است
درختان را و مرغان را حیات است
درخت افکن بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیر بانی
علم بفکن که عالم تنگ نای ست
عنان درکش که مرکب لنگ پای ست
نفس بردار ازین نای گلو تنگ
گره بگشای ازین پای کهن لنگ
به ملکی در چه باید ساختن جای
که غل بر گردن است و بند بر پای
ازین هستی که یابد نیستی زود
بباید شد به هست و نیست خشنود
ز مال و ملک و فرزند و زن و زور
همه هستند همراه تو تا گور
روند این همرهان غمناک با تو
نیاید هیچ کس در خاک با تو
رفیقانت همه بدساز گردند
ز تو هر یک به راهی باز گردند
به مرگ و زندگی در خواب و مستی
تویی با خویشتن هر جا که هستی
ازین مشتی خیال کاروان زن
عنان بستان علم بر آسمان زن
خلاف آن شد که در هر کارگاهی
مخالف دید خواهی بارگاهی
نفس کاو بر سپهر آهنگ دارد
ز لب تا ناف میدان تنگ دارد
بده گر عاقلی پرواز خود را
که کشتند از تو به صد بار صد را
زمین کز خون ما باکی ندارد
به بادش ده که جز خاکی ندارد ...
... بنه بر بند که ایشان رخت بستند
درین کشتی چو نتوان دیر ماندن
بباید رخت بر دریا فشاندن
درین دریا سر از غم بر میاور
فرو خور غوطه و دم بر میاور
بدین خوبی جمالی که آدمی راست
اگر بر آسمان باشد زمی راست
بفرساید زمین و بشکند سنگ
نماند کس درین پیغوله تنگ
پی غولان درین پیغوله بگذار
فرشته شو قدم زین فرش بردار
جوانمردان که در دل جنگ بستند
به جان و دل ز جان آهنگ رستند
ز جان کندن کسی جان برد خواهد
که پیش از دادن جان مرد خواهد
نمانی گر به ماندن خو بگیری
بمیران خویشتن را تا نمیری
بسا پیکر که گفتی آهنین است
به صد زاری کنون زیر زمین است
گر اندام زمین را باز جویی
همه خاک زمین بودند گویی
کجا جمشید و افریدون و ضحاک
همه در خاک رفتند ای خوشا خاک
جگرها بین که در خوناب خاک است
ندانم کاین چه دریای هلاک است
که دیدی کآمد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش
اگر در خاک شد خاکی ستم نیست
سرانجام وجود الا عدم نیست
جهان بین تا چه آسان می کند مست
فلک بین تا چه خرم می زند دست
نظامی بس کن این گفتار خاموش
چه گویی با جهانی پنبه در گوش
شکایت های عالم چند گویی
بپوش این گریه را در خنده رویی
چه پیش آرد زمان کان در نگردد ...
... درختی را که بینی تازه بیخش
کند روزی ز خشکی چار میخش
بهاری را کند گیتی فروزی
به بادش بر دهد ناگاه روزی
دهد بستاند و عاری ندارد
بجز داد و ستد کاری ندارد
جنایت های این نه شیشه تنگ
همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ
مگر در پای دور گرم کینه
شکسته گردد این سبز آبگینه ...
... دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت
ز خود بگذر که با این چار پیوند
نشاید رست ازین هفت آهنین بند
گل و سنگ است این ویرانه منزل
درو ما را دو دست و پای در گل
درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ
نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱۶ - در خواب دیدن خسرو پیغمبر اکرم را
چنین گفت آن سخن پرداز شب خیز
کزان آمد خلل در کار پرویز
که از شب ها شبی روشن چو مهتاب
جمال مصطفی را دید در خواب
خرامان گشته بر تازی سمندی
مسلسل کرده گیسو چون کمندی
به چربی گفت با او کای جوانمرد
ره اسلام گیر از کفر برگرد
جوابش داد تا بی سر نگردم
ازین آیین که دارم برنگردم
سوار تند از آنجا شد روانه
به تندی زد بر او یک تازیانه
ز خواب خوش چو خسرو اندر آمد
چو آتش دودی از مغزش بر آمد
سه ماه از ترسناکی بود بیمار
نخفتی هیچ شب ز اندوه و تیمار
یکی روز از خمار تلخ شد تیز
به خلوت گفت شیرین را که برخیز
بیا تا در جواهر خانه و گنج
ببینیم آنچه از خاطر برد رنج
ز عطر و جوهر و ابریشمینه
بسنجیم آنچه باشد از خزینه
وزان بیمایگان را مایه بخشیم
روان را زین روش پیرایه بخشیم
سوی گنجینه رفتند آن دو هم رای
ندیدند از جواهر بر زمین جای
خریطه بر خریطه بسته زنجیر
ز خسرو تا به کیخسرو همی گیر
چهل خانه که او را گنج دان بود
یکی زان آشکارا ده نهان بود
به هر گنجینه ای یک یک رسیدند
متاعی را که ظاهر بود دیدند
دگرها را به نسخت راز جستند
ز گنجور ان کلید ش باز جستند
کلید و نسخه پیش آورد گنجور
زمین از بار گوهر گشت رنجور
چو شه گنجی که پنهان بود دیدش
همان با قفل هر گنجی کلیدش
کلیدی در میان دید از زر ناب
چو شمعی روشن از بس رونق و تاب
ز مردم باز جست آن گنج را در
که قفل آن کلیدش نیست در بر
نشان دادند و چون آگاه شد شاه
زمین را داد کندن بر نشانگاه
چو خاریدند خاک از سنگ خارا
پدید آمد یکی طاق آشکارا
درو در بسته صندوقی ز مرمر
بر آن صندوق سنگین قفلی از زر
به فرمان شه آن در بر گشادند
درون قفل را بیرون نهادند
طلسمی یافتند از سیم ساده
بر او یک پاره لوح از زر نهاده
بر آن لوح زر از سیم سرشته
زر اندر سیم ترکیبی نوشته
طلب کردند پیری کان فرو خواند
شهنشه زان فرو خواندن فرو ماند
چو آن ترکیب را کردند خارش
گزارنده چنین کردش گزارش
که شاهی کاردشیر بابکان بود
به چستی پیشوای چابکان بود
ز راز انجم و گردون خبر داشت
در احکام فلک نیکو نظر داشت
ز هفت اختر چنین آورد بیرون
که در چندین قران از دور گردون
بدین پیکر پدید آید نشانی
در اقلیم عرب صاحب قرانی
سخن گوی و دلیر و خوب کردار
امین و راست عهد و راست گفتار
به معجز گوش مالد اختران را
بدین خاتم بود پیغمبران را
ز ملت ها برآرد پادشایی
به شرع او رسد ملت خدایی
کسی را پادشاهی خویش باشد
که حکم شرع او در پیش باشد
بدو باید که دانا بگرود زود
که جنگ او زیان شد صلح او سود
چو شاهنشه در آن صورت نظر کرد
سیاست در دل و جانش اثر کرد
به عینه گفت کاین شکل جهان تاب
سواری بود کان شب دید در خواب
چنان در کالبد جوشید جانش
که بیرون ریخت مغز از استخوانش
بپرسید از بریدان جهانگرد
که در گیتی که دیده ست اینچنین مرد
همه گفتند کاین تمثال منظور
که دل را دیده بخشد دیده را نور
نماند جز بدان پیغمبر پاک
کزو در کعبه عنبر بوی شد خاک
محمد کایزد از خلقش گزید است
زبانش قفل عالم را کلید است
برون شد شاه از آن گنجینه دلتنگ
از آن گوهر فتاده بر سرش سنگ
چو شیرین دید شه را جوش در مغز
پریشان پیکرش زان پیکر نغز
به شه گفت ای به دانایی و رادی
طراز تاج و تخت کیقبادی
در این پیکر که پیش از ما نهفتند
سخن دانی که بیهوده نگفتند
به چندین سال پیش از ما بدین کار
رصد بستند و کردند این نمودار
چنین پیغمبری صاحب ولایت
کزو پیشینه کردند این ولایت
به خاصه حجتی دارد الهی
دهد بر دین او حجت گواهی
ره و رسمی چنین بازی نباشد
بر او جای سرافرازی نباشد
اگر بر دین او رغبت کند شاه
نماند خار و خاشاکش درین راه
ز باد افراه ایزد رسته گردد
به اقبال ابد پیوسته گردد
بر او نام نکو خواهی بماند
همان در نسل او شاهی بماند
به شیرین گفت خسرو راست گویی
بدین حجت اثر پیداست گویی
ولی ز آنجا که یزدان آفرید است
نیاکان مرا ملت پدید است
ره و رسم نیاکان چون گذارم
ز شاهان گذشته شرم دارم
دلم خواهد ولی بختم نسازد
نو آیین آنکه بخت او را نوازد
در آن دوران که دولت رام او بود
ز مشرق تا به مغرب نام او بود
رسول ما به حجت های قاهر
نبوت در جهان می کرد ظاهر
گهی می کرد مه را خرقه سازی ...
... گهی سنگش حکایت باز می گفت
شکوهش کوه را بنیاد می کند
بروت خاک را چون باد می کند
عطایش گنج را ناچیز می کرد
نسیمش گنج بخشی نیز می کرد
خلایق را ز دعوت جام می داد
به هر کشور صلای عام می داد
بفرمود از عطا عطری سرشتن
بنام هر کسی حرزی نوشتن
حبش را تازه کرد از خط جمالی
عجم را بر کشید از نقطه خالی
چو از نقش نجاشی باز پرداخت
به مهر نام خسرونامه ای ساخت
نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۲۰ - طلب کردن طغرل شاه حکیم نظامی را
چو داد اندیشه جادو دماغم
ز چشم افسای این لعبت فراغم
ز هر عقلی مبارک بادم آمد
طریق العقل واحد یادم آمد
شکایت گونه ای می کردم از بخت
که در بازو کمانی داشتم سخت
بسی تیر از کمان افکنده بودم
نشد بر هیچ کاغذ کازمودم
شکایت چون برانگیزد خروشی
نماند بی بها گوهر فروشی
چنین مهدی که ماهش در نقاب است ...
... رساندندش به چرخ از سربلندی
پذیرفتند چندان ملک و مالم
که باور کردنش آمد محالم
بسی چینی نورد نابریده
بجز مشک از هوا گردی ندیده
همان ختلی خرام خسروانی
سر افسار زر و طوق کیانی
به تشریفم حدیث از گنج می رفت
غلام از ده کنیز از پنج می رفت
پذیرش ها نگر در کار چون ماند
ستورم چون سقط شد بار چون ماند
پذیرنده چگونه رخت برداشت
زمین کشته را ندروده بگذاشت
بدین افسوس می خوردم دریغی
ز دم بر خویشتن چون شمع تیغی
که ناگه پیکی آمد نامه در دست
به تعجیلم درودی داد و بنشست
که سی روزه سفر کن کاینک از راه
به سی فرسنگی آمد موکب شاه
ترا خواهد که بیند روزکی چند
کلید خویش را مگذار در بند
مثالم داد کاین توقیع شاه است
همت شحنه همت تعویذ راه است
مثال شاه را بر سر نهادم
سه جا بوسیدم و سر بر گشادم
فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ
کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ
به عزم خدمت شه جستم از جای
در آوردم به پشت بارگی پای
برون راندم سوی صحرا شتابان
گرفته رقص در کوه و بیابان
ز گوران تک ربودم در دویدن
گرو بردم ز مرغان در پریدن
ز رقص ره نمی شد طبع سیرم
ز من رقاص تر مرکب به زیرم
همه ره سجده می بردم قلم وار
به تارک راه می رفتم چو پرگار
به هر منزل کزان ره می بریدم
دعای دولت شه می شنیدم
به هر چشمه که آبی تازه خوردم
به شکر شه دعایی تازه کردم
نسیم دولت از هر کوه و رودی
ز لطف شاه می دادم درودی
ز مشگین بوی آن حضرت به هر گام
زمین در زیر من چون عنبر خام
چو بر خود رنج ره کوتاه کردم
زمین بوس بساط شاه کردم
درون شد قاصد و شه را خبر کرد
که چشمه بر لب دریا گذر کرد
برون آمد ز درگه حاجب خاص
ز دریا داد گوهرها به غواص
مرا در بزمگاه شاه بردند
عطارد را به برج ماه بردند
نشسته شاه چون تابنده خورشید
به تاج کیقباد و تخت جمشید
زمین بوسش فلک را تشنه کرده
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده
شکوه تاجش از فر جهانگیر
فکنده قیروان را جامه در قیر
طرف داران ز سقسین تا سمرقند
به نوبتگاه درگاهش کمربند
درش بر حمل کشورها گشاده
همه در حمل بر حمل ایستاده
به دریا ماند موج نیل رنگش
که در دل بود هم در هم نهنگش
سر تاج قزلشاه از سر تخت
نهاده تاج دولت بر سر بخت
بهشتی بزمش از بزم بهشتی
ز حوضک های می پر کرده کشتی
کف رادش به هر کس داده بهری
گهی شهری و گاهی حمل شهری
ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدر خان را در آن در تنگباری
خروش ارغنون و ناله چنگ
رسانیده به چرخ زهره آهنگ
بریشم زن نواها بر کشیده
بریشم پوش پیراهن دریده
نواها مختلف در پرده سازی
نوازش متفق در جان نوازی
غزل های نظامی را غزالان ...
... گرفته ساقیان می بر کف دست
شهنشه خورده می بدخواه شه مست
چو دادندش خبر کامد نظامی
فزودش شادی یی بر شادکامی
شکوه زهد من بر من نگه داشت
نه زان پشمی که زاهد در کله داشت
بفرمود از میان می بر گرفتن
مدارای مرا پی بر گرفتن ...
... به سجده مطربان را کرد خرسند
اشارت کرد کاین یک روز تا شام
نظامی را شویم از رود و از جام
نوای نظم او خوش تر ز رود است
سراسر قول های او سرود است
چو خضر آمد ز باده سر بتابیم
که آب زندگی با خضر یابیم
پس آنگه حاجب خاص آمد و گفت
در آی ای طاق با هر دانشی جفت
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کاو گراید سوی خورشید
سر خود همچنان بر گردن خویش
سرافکنده فکنده هر دو در پیش
بدان تا بوسم او را چون زمین پای
چو دیدم آسمان برخاست از جای
گرفتم در کنار از دل نواز ی
به موری چون سلیمان کرد بازی
من از تمکین او جوشی گرفتم
دو عالم را در آغوشی گرفتم
چو بر پای ایستادم گفت بنشین
به سوگندم نشاند این منزلت بین
قیام خدمتش را نقش بستم
چو گفت اقبال او بنشین نشستم
سخن گفتم چو دولت وقت می دید
سخن هایی که دولت می پسندید
از آن بذله که رضوانش پسندد
زبانی گر به گوش آرد بخندد
نصیحت ها که شاهان را بشاید
وصیت ها کز او درها گشاید
بسی پالوده های زعفرانی
به شکر خنده شان دادم نهانی
گهی چون ابرشان گریه گشادم
گهی چون گل نشاط خنده دادم
چنان گفتم که شاه احسنت می گفت
خرد بیدار می شد جهل می خفت
سماعم ساقیان را کرده مدهوش
مغنی را شده دستان فراموش
در آمد راوی و بر خواند چون در
ثنا یی کان بساط از گنج شد پر
حدیثم را چو خسرو گوش می کرد
ز شیرینی دهن پر نوش می کرد
حکایت چون به شیرینی در آمد
حدیث خسرو و شیرین بر آمد
شهنشه دست بر دوشم نهاده
ز تحسین حلقه در گوشم نهاده
شکر ریزان همی کرد از عنایت
حدیث خسرو و شیرین حکایت
که گوهربند بنیادی نهادی
در آن صنعت سخن را داد دادی ...
... بدان تاریخ ما را تازه کردی
نه گل دارد بدین تری هوایی
نه بلبل زین نو آیین تر نوایی
گشاده خواندن او بیت بر بیت
رگ مفلوج را چون روغن زیت
ز طلق اندودگی کامد حریر ش
هم آتش دایه شد هم زمهریر ش
چه حلوا کرده ای در جوش این جیش
که هر کاو می خورد می گوید العیش
در آن پالوده پالوده چون شیر
ز شیرینی نکردی هیچ تقصیر
عروسی را بدان شیرین سواری
که بودش برقع شیرین عماری
چو بر دندان ما کردی حلالش
چه دندان مزد شد با زلف و خالش
ترا هم بر من و هم بر برادر
معاشی فرض شد چون شیر مادر
برادر کاو شهنشاه جهان بود
جهان را هم ملک هم پهلوان بود
بدان نامه که بردی سالها رنج
چه دادت دست مزد از گوهر و گنج
شنیدم قرعه ای زد بر خلاصت
دو پاره ده نوشت از ملک خاصت
چه گویی آن دهت دادند یا نه
مثال ده فرستادند یا نه
چو دانستم که خواهد فیض دریا
که گردد کار بازرگان مهیا ...
... به بند افتاده ای آزاد گردد
دعای تازه ای خواندم چو بختش
به گوهر بر گرفتم پای تختش
چو بر خواندم دعای دولت شاه
ز بازی های چرخش کردم آگاه
که من یاقوت این تاج مکلل
نه از بهر بها بر بستم اول
دری دیدم به کیوان بر کشیده
به بی مثلی جهان مثلش ندیده
بر او نقشی نوشتم تا بماند
دهد بر من درودی آنکه خواند
مرا مقصود ازین شیرین فسانه
دعای خسروان آمد بهانه
چو شکر خسرو آمد بر زبانم
فسون شکر و شیرین چه خوانم
بلی شاه سعید از خاص خویشم
پذیرفت آنچه فرمودی ز پیشم
چو بحر عمر او کشتی روان کرد
مرا نه جمله عالم را زیان کرد
ولی چون هست شاهی چون تو بر جای
همان شهزادگان کشور آرای
از آن پذرفتهای رغبت انگیز
دگرباره شود بازار من تیز
پذیرفت آن دعا و حمد را شاه
به اخلاصی که بود از دل بدو راه
چو خو با حمد و با اخلاص من کرد
ده حمدونیان را خاص من کرد
به مملوکی خطی دادم مسلسل
به توقیع قزل شاهی مسجل
که شد بخشیده این ده بر تمامی ...
... به ملک طلق دادم بی غرامت
به طلقی ملک او شد تا قیامت
کسی کاین راستی را نیست باور
منش خصم و خدایش باد داور
اگر طعنی زند بر وی خسیسی
بجز وحشت مباد او را انیسی
به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه
چو کار افتاده ای را کار شد راست
در گنجینه بگشاد و بر آراست
درونم را به تأیید الهی
برونم را به خلعت های شاهی
چو از تشریف خود منشوری ام داد
به طاعت گاه خود دستوری ام داد
شدم نزدیک شه با بخت مسعود
وزو باز آمدم با تخت محمود
چنان رفتم که سوی کعبه حجاج
چنان باز آمدم که احمد ز معراج ...
... که دزد کیسه بر باشد نهانی
به یوسف صورتی گرگی همی زاد
به لوزینه درون الماس می داد
که ای گیتی نگشته حق شناس ت
ز بهر چیست چندینی سپاس ت
عروسی که آسمان بوسید پایش
دهی ویرانه باشد رونما یش
دهی و آنگه چه ده چون کوره تنگ
که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ
ندارد دخل و خرجش کیسه پرداز
سوادش نیم کار ملک ابخاز
چنین دادم جواب حاسد خویش
که نعمت خواره را کفران میندیش
چرا می باید ای سالوک نقاب
در آن ویرانه افتادن چو مهتاب
به حمد من نگر حمدونیان چیست
که یک حمد اینچنین به کانچنان بیست
اگر بینی در آن ده کار و کشتی
مرا در هر سخن بینی بهشتی
گر او دارد ز دانه خوشه پر
من آرم خوشه خوشه دانه در
گر او را ز ابر فیض آب فرات است
مرا در فیض لب آب حیات است
گر او را بیشه ای با استواری ست
مرا صد بیشه از عود قماری ست
سپاس من نه از وجه منال است
بدان وجه ست کاین وجهی حلال است
و گر دارد خرابی سوی او راه
خراب آباد کن بس دولت شاه
ز خرواری صدف یک دانه در به
زلال اندک از طوفان پر به
نه این ده شاه عالم رای آن داشت
که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت
ولی چون ملک خرسندیم را دید
ولایت در خور خواهنده بخشید
چو من خرسندم و بخشنده خشنود
تو نقد بوالفضولی خرج کن زود
نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۴ - سبب نظم کتاب
روزی به مبارکی و شادی
بودم به نشاط کیقباد ی
ابروی هلالی ام گشاده
دیوان نظامی ام نهاده
آیینه بخت پیش رویم
اقبال به شانه کرده مویم
صبح از گل سرخ دسته بسته
روزم به نفس شده خجسته
پروانه دل چراغ بر دست
من بلبل باغ و باغ سرمست
بر اوج سخن علم کشیده
در درج هنر قلم کشیده ...
... دراج زبان به نکته گفتن
در خاطرم اینکه وقت کار است
که اقبال رفیق و بخت یار است
تا کی نفس تهی گزینم
وز شغل جهان تهی نشینم
دوران که نشاط فربهی کرد
پهلو ز تهی روان تهی کرد
سگ را که تهی بود تهی گاه
نانی نرسد تهی در این راه
بر ساز جهان نوا توان ساخت
کان راست جهان که با جهان ساخت
گردن به هوا کسی فرازد
کاو با همه چون هوا بسازد
چون آینه هر کجا که باشد
جنسی به دروغ بر تراشد
هر طبع که او خلاف جوی است
چون پرده کج خلاف گوی است
هان دولت اگر بزرگواری
کردی ز من التماس کاری
من قرعه زنان به آنچنان فال
و اختر به گذشتن اندران حال
مقبل که برد چنان برد رنج
دولت که دهد چنان دهد گنج
در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه
بنوشته به خط خوب خویشم
ده پانزده سطر نغز بیشم
هر حرفی از او شکفته باغی
افروخته تر ز شب چراغی
کای محرم حلقه غلامی
جادو سخن جهان نظامی
از چاشنی دم سحر خیز ...
... بنمای فصاحتی که داری
خواهم که به یاد عشق مجنون
رانی سخنی چو در مکنون
چون لیلی بکر اگر توانی
بکری دو سه در سخن نشانی
تا خوانم و گویم این شکر بین
جنبانم سر که تاج سر بین
بالای هزار عشق نامه
آراسته کن به نوک خامه
شاه همه حرفهاست این حرف
شاید که در او کنی سخن صرف
در زیور پارسی و تازی
این تازه عروس را طرازی
دانی که من آن سخن شناسم
که ابیات نو از کهن شناسم
تا ده دهی غرایبت هست ...
... در مرسله که می کشی در
ترکی صفت وفای ما نیست
ترکانه سخن سزای ما نیست
آن کز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید
چون حلقه شاه یافت گوشم
از دل به دماغ رفت هوشم
نه زهره که سر ز خط بتابم ...
... سرگشته شدم در آن خجالت
از سستی عمر و ضعف حالت
کس محرم نه که راز گویم
وین قصه به شرح باز گویم
فرزند محمد نظامی
آن بر دل من چو جان گرامی
این نسخه چو دل نهاد بر دست
در پهلوی من چو سایه بنشست
داد از سر مهر پای من بوس
کی آنکه زدی بر آسمان کوس
خسرو شیرین چو یاد کردی
چندین دل خلق شاد کردی
لیلی مجنون ببایدت گفت
تا گوهر قیمتی شود جفت
این نامه نغز گفته بهتر
طاووس جوانه جفته بهتر
خاصه ملکی چو شاه شروان
شروان چه که شهریار ایران
نعمت ده و پایگاه ساز است
سرسبز کن و سخن نواز است
این نامه به نامه از تو درخواست
بنشین و طراز نامه کن راست
گفتم سخن تو هست بر جای
ای آینه روی آهنین رای
لیکن چه کنم هوا دو رنگ است
اندیشه فراخ و سینه تنگ است
دهلیز فسانه چون بود تنگ
گردد سخن از شد آمدن لنگ
میدان سخن فراخ باید
تا طبع سواری یی نماید
این آیت اگرچه هست مشهور
تفسیر نشاط هست ازو دور
افزار سخن نشاط و ناز است
زین هردو سخن بهانه ساز است
بر شیفتگی و بند و زنجیر
باشد سخن برهنه دلگیر ...
... پیداست که نکته چند رانم
نه باغ و نه بزم شهریاری
نه رود و نه می نه کامگاری
بر خشکی ریگ و سختی کوه
تا چند سخن رود در اندوه
باید سخن از نشاط سازی
تا بیت کند به قصه بازی
این بود کز ابتدای حالت
کس گرد نگشتش از ملالت
گوینده ز نظم او پر افشاند
تا این غایت نگفته زان ماند
چون شاه جهان به من کند باز
کاین نامه به نام من بپرداز ...
... آنجاش رسانم از لطافت
کز خواندن او به حضرت شاه
ریزد گهر نسفته بر راه
خواننده اش ار فسرده باشد
عاشق شود ار نمرده باشد
باز آن خلف خلیفه زاده
کاین گنج به دوست در گشاده
یک دانه اولین فتوحم
یک لاله آخرین صبوحم
گفت ای سخن تو همسر من
یعنی لقبش برادر من ...
... اندیشه نظم را مکن سست
هرجا که به دست عشق خوانی ست
این قصه بر او نمک فشانی ست
گرچه نمک تمام دارد
بر سفره کباب خام دارد
چون سفته خارش تو گردد
پخته به گزارش تو گردد
زیبارو یی بدین نکویی
و آنگاه بدین برهنه رو یی
کس در نه به قدر او فشانده ست
زین روی برهنه رو ی مانده ست
جان است و چو کس به جان نکوشد
پیراهن عاریت نپوشد
پیرایه جان ز جان توان ساخت
کس جان عزیز را نینداخت
جان بخش جهانیان دم تست
وین جان عزیز محرم تست
از تو عمل سخن گزاری
از بنده دعا ز بخت یاری
چون دل دهی جگر شنیدم
دل دوختم و جگر دریدم
در جستن گوهر ایستادم
کان کندم و کیمیا گشادم
راهی طلبید طبع کوتاه
که اندیشه بد از درازی راه
کوته تر از این نبود راهی
چابک تر از این میانه گاهی
بحر ی است سبک ولی رونده
ماهی ش نه مرده بلکه زنده
بسیار سخن بدین حلاوت
گویند و ندارد این طراوت
زین بحر ضمیر هیچ غواص
بر نارد گوهر ی چنین خاص
هر بیتی از او چو رسته در
از عیب تهی و از هنر پر
در جستن این متاع نغز م
یک موی نبود پای لغز م
می گفتم و دل جواب می داد
خاریدم و چشمه آب می داد
دخلی که ز عقل درج کردم
در زیور او به خرج کردم
این چار هزار بیت اکثر
شد گفته به چار ماه کمتر
گر شغل دگر حرام بودی
در چارده شب تمام بودی
بر جلوه این عروس آزاد
آباد تر آنکه گوید آباد
آراسته شد به بهترین حال
در سلخ رجب به ثی و فی دال
تاریخ عیان که داشت با خود
هشتاد و چهار بعد پانصد
پرداختمش به نغز کاری
و انداختمش بدین عماری
تا کس نبرد به سوی او راه
الا نظر مبارک شاه
نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۰ - داستان بهرام با کنیزک خویش
شاه روزی شکار کرد پسند
در بیابان پست و کوه بلند
اشقر گور سم به صحرا تاخت
شور می کرد و گور می انداخت
مشتری را ز قوس باشد جای
قوس او گشت مشتری پیمای
از سواران پره بسته به دشت
رمه گور سوی شاه گذشت
شاه در مطرح ایستاده چو شیر
اشقرش رقص برگرفته به زیر
دستش از زه نثار در می کرد
شست خالی و تیر پر می کرد
بر زمین ز آهن بلارک تیر
گاهی آتش فکند و گه نخجیر
چون بود ران گور و باده ناب
آتشی باید از برای کباب
یاسج شه که خون گوران ریخت
مگر آتش ز بهر آن انگیخت ...
... پخته می کرد هرکه را می کشت
و آنچه زو درگذشت هم نگذاشت
یا پیش کرد یا پیش برداشت
داشت به خود کنیزکی چون ماه
چست و چابک به هم رکابی شاه
فتنه نامی هزار فتنه در او
فتنه شاه و شاه فتنه بر او
تازه رویی چو نو بهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت
انگبینی به روغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده
با همه نیکویی سرود سرای
رود سازی به رقص چابک پای
ناله چون بر نوای رود آورد
مرغ را از هوا فرود آورد
بیشتر در شکار و باده و رود
شاه از او خواستی سماع و سرود
ساز او چنگ و ساز خسرو تیر
این زدی چنگ و آن زدی نخچیر
گور برخاست از بیابان چند
شاه بر گور گرم کرد سمند
چون درآمد به گور تیز آهنگ
تند شیری کمان گرفته به چنگ
تیر در نیم گرد شست نهاد
پس کمان درکشید و شست گشاد
بر کفل گاه گور شد تیر ش
بوسه بر خاک داد نخچیر ش
در یکی لحظه ز آن شکار شگفت
چند را کشت و چند را بگرفت
و آن کنیزک ز ناز و عیاری
در ثنا کرد خویشتن داری
شاه یک ساعت ایستاد صبور
تا یکی گور شد روانه ز دور
گفت که ای تنگ چشم تاتاری
صید ما را به چشم می ناری
صید ما کز صفت برون آید
در چنان چشم تنگ چون آید
گوری آمد بگو که چون تازم
وز سرش تا سمش چه اندازم
نوش لب ز آن منش که خوی بود
زن بد و زن گزافه گو ی بود
گفت باید که رخ برافروزی
سر این گور در سمش دوزی
شاه چون دید پیچ پیچی او
چاره گر شد ز بد بسیچی او
خواست اول کمان گروهه چو باد
مهره ای در کمان گروهه نهاد
صید را مهره درفکند به گوش
آمد از تاب مهره مغز به جوش
سم سوی گوش برد صید زبون
تا ز گوش آرد آن علاقه برون
تیر شه برق شد جهان افروخت
گوش و سم را به یکدیگر بردوخت
گفت شه با کنیزک چینی
دستبردم چگونه می بینی
گفت پر کرده شهریار این کار
کار پر کرده کی بود دشوار
هرچه تعلیم کرده باشد مرد
گرچه دشوار شد بشاید کرد
رفتن تیر شاه بر سم گور
هست از ادمان نه از زیادت زور
شاه را این شنیده سخت آمد ...
... دل بدان ماه بی مدارا کرد
کینه خویش آشکارا کرد
پادشاهان که کینه کش باشند
خون کنند آن زمان که خوش باشند
با چه آهو که اسب زین نکنند
چه سگی را که پوستین نکنند
گفت اگر مانمش ستیزه گر ست
ور کشم این حساب از آن بترست
زن کشی کار شیر مرد ان نیست
که زن از جنس هم نبرد ان نیست
بود سرهنگی از نژاد بزرگ
تند چون شیر و سهمناک چو گرگ
خواند شاهش به نزد خویش فراز
گفت رو کار این کنیز بساز
فتنه بارگاه دولت ماست
فتنه کشتن ز روی عقل روا ست
برد سرهنگ داد پیشه ز پیش
آن پری چهره را به خانه خویش
خواست تا کار او بپردازد
شمع وار از تنش سر اندازد
آب در دیده گفتش آن دلبند
که این چنین ناپسند را مپسند
مکن ار نیستی تو دشمن خویش
خون من بی گنه به گردن خویش
مونس خاص شهریار منم
و ز کنیزانش اختیار منم
تا بدان حد که در شراب و شکار
جز منش کس نبود مونس و یار
گر ز گستاخی یی که بود مرا
دیو بازیچه ای نمود مرا
شه ز گرمی سیاستم فرمود
در هلاکم مکوش زودا زود
روزکی چند صبر کن به شکیب
شاه را گو بکشتمش به فریب
گر بدان گفته شاه باشد شاد
بکشم خون من حلالت باد
ور شود تنگدل ز کشتن من
ایمنی باشدت به جان و به تن
تو ز پرسش رهی و من ز هلاک
زاد سروی نیوفتد بر خاک
روزی آید اگرچه هیچ کسم
که آنچه کردی به خدمتت برسم
این سخن گفت و عقد باز گشاد
پیش او هفت پاره لعل نهاد
هر یکی ز آن خراج اقلیمی
دخل عمان ز نرخ او نیمی
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست
گفت زنهار سر ز کار مبر
با کسی نام شهریار مبر
گو من این خانه را پرستار م
کار می کن که من بدین کارم
من خود آن چاره ها که باید ساخت
سازم ار خواهدت زمانه نواخت
بر چنین عهد رفتشان سوگند
این ز بیداد رست و آن ز گزند
بعد یک هفته چون رسید به شاه
شاه از او باز جست قصه ماه
گفت مه را به اژدها دادم
کشتم از اشک خون بها دادم
آب در چشم شهریار آمد
دل سرهنگ با قرار آمد
بود سرهنگ را دهی معمور
جایگاهی ز چشم مردم دور
کوشکی راست برکشیده به اوج
از محیط سپهر یافته موج
شصت پایه رواق منظر او
کرده جای نشست بر سر او
بود بر وی همیشه جای کنیز
به عزیزان دهند جای عزیز
ماده گاوی در آن دو روز بزاد
زاد گوساله ای لطیف نهاد
آن پری چهره جهان افروز
برگرفتی به گردنش همه روز
پای در زیر او بیفشردی
پایه پایه به کوشک بر بردی
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید بیار
همه روز آن غزال سیم اندام
برد گوساله را ز خانه به بام
روز تا روز از این قرار نگشت
کارگر بود چون ز کار نگشت
تا به جایی رسید گوساله
که یکی گاو گشت شش ساله
همچنانه آن بت گل اندامش ...
... هیچ رنجش نیامدی ز آن بار
زآنکه خو کرده بود با آن کار
هرچه در گاو گوشت می افزود
قوت او زیاده تر می بود
روزی آن تنگ چشم با دل تنگ
بود تنها نشسته با سرهنگ
چار گوهر ز گوش گوهر کش
برگشاد آن نگار حورا فش
گفت که این نقدها ببر بفروش
چون بها بستدی بیار خموش
گوسفندان خر و بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب
مجلسی راست کن چو روضه حور
از شراب و کباب و نقل و بخور
شه چو آید بدین طرف به شکار
از رکابش چو فتح دست مدار
دل درانداز و جان پذیری کن
یک زمانش لگام گیری کن
شاه بهرام خوی خوش دارد
طبع آزاد ناز کش دارد
چون ببیند نیازمندی تو
سر در آرد به سربلندی تو
بر چنین منظر ی ستاره سریر
گاه شهدش دهیم و گاهی شیر
گر چنین کار سودمند شود
کار ما هردو زو بلند شود
مرد سرهنگ لعل ماند به جای
که آنچنانش هزار داد خدای
رفت و از گنج های پنهانی
یک به یک ساخت برگ مهمانی
خوردهای ملوک وار سره
مرغ و ماهی و گوسپند و بره
راح و ریحان که مجلس آراید
نوش و نقلی که بزم را شاید
همه اسباب کار ساخت تمام ...
نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۶ - نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول
چونکه بهرام شد نشاط پرست
دیده در نقش هفت پیکر بست
روز شنبه ز دیر شماسی
خیمه زد در سواد عباسی
سوی گنبد سرای غالیه فام
پیش بانوی هند شد به سلام
تا شب آنجا نشاط و بازی کرد
عود سازی و عطرسازی کرد
چون برافشاند شب به سنت شاه
بر حریر سپید مشک سیاه
شاه ازان نوبهار کشمیری
خواست بویی چو باد شبگیری
تا ز درج گهر گشاید قند
گویدش مادگانه لفظی چند
زان فسانه که لب پر آب کند
مست را آرزوی خواب کند
آهوی ترک چشم هندو زاد
نافه مشک را گره بگشاد
گفت از اول که پنج نوبت شاه
باد بالای چار بالش ماه ...
... همه سرها بر آستانش باد
هرچه خواهد که آورد در چنگ
دولتش را در آن مباد درنگ
چون دعا ختم کرد برد سجود
برگشاد از شکر گوار ش عود
گفت و از شرم در زمین می دید
آنچه زان کس نگفت و کس نشنید
که شنیدم به خردی از خویشان
خرده کاران و چابک اندیشان
که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زنی لطیف سرشت
آمدی در سرای ما هر ماه
سر به سر کسوتش حریر سیاه
بازجستند کز چه ترس و چه بیم
در سوادی تو ای سبیکه سیم
به که ما را به قصه یار شوی
وین سیه را سپید کار شوی
بازگویی ز نیک خواهی خویش
معنی آیت سیاهی خویش
زن چو از راستی ندید گزیر
گفت که احوال این سیاه حریر
چونکه ناگفته باز نگذارید
گویم ار زان که باورم دارید
من کنیز فلان ملک بودم
که ازو گرچه مرد خوشنودم
ملکی بود کامگار و بزرگ
ایمنی داده میش را با گرگ
رنج ها دیده باز کوشیده
وز تظلم سیاه پوشیده
فلک از طالع خروشانش
خوانده شاه سیاه پوشانش
داشت اول ز جنس پیرایه
سرخ و زردی عجب گرانمایه
چون گل باغ بود مهمان دوست
خنده می زد چو سرخ گل در پوست
میهمان خانه ای مهیا داشت
که ز ثری روی در ثریا داشت
خوان نهاده بساط گسترده
خادمانی به لطف پرورده
هرکه آمد لگام گیر شدند
به خودش میهمان پذیر شدند
چون به ترتیب خوان نهادندش
در خور پایه نزل دادندش
شاه پرسید ازو حکایت خویش
هم ز غربت هم از ولایت خویش
آن مسافر هر آن شگفت که دید
شاه را قصه کرد و شاه شنید
همه عمرش بر آن قرار گذشت ...
... مدتی گشت ناپدید از ما
سر چو سیمرغ درکشید از ما
چون بر این قصه برگذشت بسی
زو چو عنقا نشان نداد کسی
ناگهان روزی از عنایت بخت
آمد آن تاجدار بر سر تخت
از قبا و کلاه و پیرهنش
پای تا سر سیاه بود تنش
تا جهان داشت تیزهوشی کرد
بی مصیبت سیاه پوشی کرد
در سیاهی چو آب حیوان زیست
کس نگفتش که این سیاهی چیست
شبی از مشفقی و دلداری
کردم آن قبله را پرستاری ...
... که آسمان بین چه ترکتازی کرد
با چو من خسروی چه بازی کرد
از سواد ارم برید مرا
در سواد قلم کشید مرا
کس نپرسید کان سواد کجاست
بر سر سیمت این سواد چراست
پاسخ شاه را سگالیدم
روی در پای شاه مالیدم
گفتم ای دستگیر غم خواران
بهترین همه جهان دار ان ...
... باز پرسیدن حدیث نهفت
هم تو دانی و هم توانی گفت
صاحب من مرا چو محرم یافت
لعل را سفت و نافه را بشکافت
گفت چون من در این جهانداری
خو گرفتم به میهمانداری
از بد و نیک هرکه را دیدم
سرگذشتی که داشت پرسیدم
روزی آمد غریبی از سر راه
کفش و دستار و جامه هرسه سیاه
نزل او چون به شرط فرمودم
خواندم و حشمتش بیفزودم
گفتم ای من نخوانده نامه تو
سیه از بهر چیست جامه تو
گفت بگذار از این سخن بگذر
که ز سیمرغ کس نداد خبر
گفتمش بازگو بهانه مگیر
خبرم ده ز قیروان و ز قیر
گفت باید که داری ام معذور
که آرزویی ست این ز گفتن دور
زین سیاهی خبر ندارد کس
مگر آن کاین سیاه دارد و بس
کردمش لابه های پنهانی
من عراقی و او خراسانی
با وی از هیچ لابه در نگرفت
پرده از روی کار بر نگرفت
چون ز حد رفت خواستاری من
شرمش آمد ز بی قرار ی من
گفت شهری ست در ولایت چین
شهری آراسته چو خلد برین
نام آن شهر شهر مدهوشان
تعزیت خانه سیه پوشان
مردمانی همه به صورت ماه
همه چون ماه در پرند سیاه
هرکه زان شهر باده نوش کند
آن سوادش سیاه پوش کند
آنچه در سر نبشت آن سلب است
گرچه ناخوانده قصه ای عجب است
گر به خون گردنم بخواهی سفت
بیشتر زین سخن نخواهم گفت
این سخن گفت و رخت بر خر بست
آرزوی مرا در اندر بست
چون بر آن داستان غنود سرم
داستان گو ی دور شد ز برم
قصه گو رفت و قصه ناپیدا
بیم آن بد که من شوم شیدا
چند ازین قصه جستجو کردم
بیدق از هر سویی فرو کردم
بیش از آن کرده بود فرزین بند
که بر آن قلعه بر شوم به کمند
دادم اندیشه را به صبر فریب
تا شکیبد دلم نداد شکیب
چند پرسیدم آشکار و نهفت
این خبر کس چنانکه بود نگفت
عاقبت مملکت رها کردم
خویشی از خانه پادشا کردم
بردم از جامه و جواهر و گنج
آنچه ز اندیشه باز دارد رنج
نام آن شهر باز پرسیدم
رفتم وآنچه خواستم دیدم
شهری آراسته چو باغ ارم
هریک از مشک برکشیده علم
پیکر هریکی سپید چو شیر
همه در جامه سیاه چو قیر
در سرایی فرو نهادم رخت
بر نهادم ز جامه تخت به تخت
جستم احوال شهر تا یک سال
کس خبر وا نداد ازآن احوال
چون نظر ساختم ز هر بابی
دیدم آزاده مرد قصابی
خوب روی و لطیف و آهسته
از بد هر کسی زبان بسته
از نکویی و نیک رایی او
راه جستم به آشنایی او
چون به هم صحبتیش پیوستم
به کله داریش کمر بستم
دادمش نقدهای رو تازه
چیزهایی برون ز اندازه
روز تا روز قدرش افزودم
آهنی را به زر بر اندودم
کردمش صید خویش موی به موی
گه به دیبا و گه به دیبا روی
مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی
آنچنان کردمش به دادن گنج
کامد از بار آن خزانه به رنج
برد روزی مرا به خانه خویش
کرد برگی ز رسم و عادت بیش
اولم خوان نهاد و خورد آورد
خدمتی خوب در نورد آورد
هرچه بایست بود بر خوانش
به جز از آرزوی مهمانش
چون ز هرگونه خوردها خوردیم
سخن از هر دری فرو کردیم
میزبان چون ز کار خوان پرداخت
بیش از اندازه پیشکش ها ساخت
وانچه من دادمش به هم پیوست
پیشم آورد و عذر خواه نشست
گفت چندین نورد گوهر و گنج
بر نسنجیده هیچ گوهر سنج
من که قانع شدم به اندک سود
این همه دادنم ز بهر چه بود
چیست پاداش این خداوندی
حکم کن تا کنم کمربندی
جان یکی دارم ار هزار بود
هم در این کفه کم عیار بود
گفتم ای خواجه این غلامی چیست
پخته تر پیشم آی خامی چیست
در ترازوی مرد با فرهنگ
این محقر چه وزن دارد و سنگ
به غلامان دست پروردم
به کرشمه اشارتی کردم
تا دویدند و از خزانه خاص
آوریدند نقدهای خلاص
زان گرانمایه نقدهای درست
بیش از آن دادمش که بود نخست
مرد که آگه نبد ز نازش من
در خجالت شد از نوازش من
گفت من خود ز وام دار ی تو
نرسیدم به حق گزاری تو
دادی ام نعمتی دگرباره
جای شرم است چون کنم چاره
داده تو نه زان نهادم پیش
تا رجوع افتدت به داده خویش
زان نهادم که این چنین گنجی
نبود بی جزا و پارنجی
چون تو بر گنج گنج افزودی
من خجل گشتم ار تو خشنودی
حاجتی گر به بنده هست بیار
ور نه اینها که داده ای بر دار
چون قوی دل شدم به یاری او
گشتم آگه ز دوستداری او
باز گفتم بدو حکایت خویش
قصه شاهی و ولایت خویش
کز چه معنی بدین طرف راندم ...
... چه سبب کز نشاط بی بهرند
بی مصیبت به غم چرا کوشند
جامه های سیه چرا پوشند
مرد قصاب کاین سخن بشنید
گوسپندی شد و ز گرگ رمید
ساعتی ماند چون رمیده دلان
دیده بر هم نهاده چون خجلان
گفت پرسیدی آنچه نیست صواب
دهمت آنچنانکه هست جواب
شب چو عنبر فشاند بر کافور
گشت مردم ز راه مردم دور
گفت وقت است کانچه می خواهی
بینی و یابی از وی آگاهی
خیز تا بر تو راز بگشایم
صورت نانموده بنمایم
این سخن گفت و شد ز خانه برون
شد مرا سوی راه راهنمون
او همی شد من غریب از پس
وز خلایق نبود با ما کس
چون پری ز آدمی برید مرا
سوی ویرانه ای کشید مرا
چون در آن منزل خراب شدیم
چون پری هردو در نقاب شدیم
سبدی بود در رسن بسته
رفت و آورد پیشم آهسته
بسته کرده رسن در آن پرگار ...
... گفت یک دم درین سبد بنشین
جلوه ای کن بر آسمان و زمین
تا بدانی که هرکه خاموش ست
از چه معنی چنین سیه پوش ست
آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت
ننماید مگر که این سبدت
چون دمی دیدم از خلل خالی
در نشستم در آن سبد حالی
چون تنم در سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت
به طلسمی که بود چنبر ساز
برکشیدم به چرخ چنبر باز ...
... من بیچاره در رسن بازی
شمع وار م رسن به گردن چست
رسنم سخت بود و گردن سست
چون اسیری ز بخت خود مهجور
رسن از گردنم نمی شد دور
من شدم بر خره به گردن خرد
خر بختم شد و رسن را برد
گرچه بود از رسن بتاب تنم
رشته جان نشد جز آن رسنم
بود میلی برآوریده به ماه
که ز بر دیدنش فتاد کلاه
چون رسید آن سبد به میل بلند
رسنم را گره رسید به بند
کار ساز م شد و مرا بگذاشت
کردم افغان بسی و سود نداشت
زیر و بالا چو در جهان دیدم
خویشتن را بر آسمان دیدم
آسمان بر سرم فسون خوانده
من معلق چو آسمان مانده
زان سیاست که جان رسید به ناف
دیده در کار ماند زهره شکاف
سوی بالا دلم ندید دلیر
زهره آن که را که بیند زیر
دیده بر هم نهادم از سر بیم
کرده خود را به عاجزی تسلیم
در پشیمانی از فسانه خویش
آرزومند خویش و خانه خویش
هیچ سودم نه زان پشیمانی
جز خدا ترسی و خدا خوانی
چون بر آمد بر این زمانی چند
بر سر آن کشیده میل بلند
مرغی آمد نشست چون کوهی
کامدم زو به دل در اندوهی
از بزرگی که بود سر تا پای
میل گفتی در اوفتاده ز جای
پر و بالی چو شاخه های درخت
پای ها بر مثال پایه تخت
چون ستونی کشیده منقاری
بیستونی و در میان غاری
هردم آهنگ خارشی می کرد
خویشتن را گزارشی می کرد
هر پری را که گرد می انگیخت ...
... هر بن بال را که می خارید
صدفی ریخت پر ز مروارید
او شده بر سرین من در خواب
من در او مانده چون غریق در آب
گفتم ار پای مرغ را گیرم
زیر پای آورد چو نخجیرم
ور کنم صبر جای پر خطر است
کافتم زیر و محنتم زبر است
بی وفایی ز ناجوانمردی
کرد با من دمی بدین سردی
چه غرض بودش از شکنجه من
کاین چنین خرد کرد پنجه من ...
... به که در پای مرغ پیچم دست
زین خطر گه بدین توانم رست
چونکه هنگام بانگ مرغ رسید
مرغ و هر وحشی یی که بود رمید
دل آن مرغ نیز تاب گرفت
بال برهم زد و شتاب گرفت
دست بردم به اعتماد خدای
و آن قوی پای را گرفتم پای
مرغ پا گرد کرد و بال گشاد
خاکی یی را بر اوج برد چو باد
ز اول صبح تا به نیمه روز
من سفر ساز و او مسافر سوز
چون به گرمی رسید تابش مهر
بر سر ما روانه گشت سپهر
مرغ با سایه هم نشستی کرد ...
... تا بدانجای کز چنان جایی
تا زمین بود نیزه بالایی
بر زمین سبزه ای به رنگ حریر
لخلخه کرده از گلاب و عبیر
من بر آن مرغ صد دعا کردم
پایش از دست خود رها کردم
اوفتادم چو برق با دل گرم
بر گلی نازک و گیاهی نرم
ساعتی نیک ماندم افتاده
دل به اندیشه های بد داده
چون از آن ماندگی برآسودم
شکر کردم که بهترک بودم
باز کردم نظر به عادت خویش
دیدم آن جایگاه را پس و پیش
روضه ای دیدم آسمان زمی اش
نارسیده غبار آدمی اش
صدهزاران گل شکفته درو
سبزه بیدار و آب خفته درو
هر گلی گونه گونه از رنگی
بوی هر گلی رسیده فرسنگی
زلف سنبل به حلقه های کمند ...
... لب گل را به گاز برده سمن
ارغوان را زبان بریده چمن
گرد کافور و خاک عنبر بود
ریگ زر سنگلاخ گوهر بود
چشمه هایی روان بسان گلاب
در میانش عقیق و در خوشاب
چشمه ای کاین حصار پیروزه
کرده زو آب و رنگ دریوزه
ماهیان در میان چشمه آب
چون درم های سیم در سیماب
کوهی از گرد او زمرد رنگ
بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ
همه یاقوت سرخ بد سنگش
سرخ گشته خدنگش از رنگش
صندل و عود هر سویی بر پای
باد ازو عود سوز و صندل سای
حور سر در سرشتش آورده
سرگزیت از بهشتش آورده
ارم آرام دل نهادش نام
خوانده مینوش چرخ مینو فام
من که دریافتم چنین جایی
شاد گشتم چو گنج پیمایی
از نکویی در او عجب ماندم
بر وی الحمدللهی خواندم
گرد بر گشتم از نشیب و فراز
دیدم آن روضه های دیده نواز
میوه های لذیذ می خوردم
شکر نعمت پدید می کردم
عاقبت رخت بستم از شادی
زیر سروی چو سرو آزادی
تا شب آنجایگه قرارم بود
نشدم گر هزار کارم بود
اندکی خوردم اندکی خفتم
در همه حال شکر می گفتم
چون شب آرایشی دگرگون ساخت
کحلی اندوخت قرمزی انداخت
بر سر کوه مهر تافته تافت
زهره صبح چون شکوفه شکافت
بادی آمد ز ره فشاند غبار
بادی آسوده تر ز باد بهار
ابری آمد چو ابر نیسانی
کرد بر سبزه ها در افشانی
راه چون رفته گشت و نم زده شد
همه راه از بتان چو بت کده شد
دیدم از دور صدهزاران حور
کز من آرام و صابری شد دور
یک جهان پر نگار نورانی
روح پرور چو راح ریحانی
هر نگاری بسان تازه بهار
همه در دست ها گرفته نگار
لب لعلی چو لاله در بستان
لعل شان خون بهای خوزستان
دست و ساعد پر از علاقه زر
گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر
شمع هایی به دست شاهانه
خالی از دود و گاز و پروانه
آمدند از کشی و رعنایی
با هزاران هزار زیبایی
بر سر آن بتان حور سرشت
فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند
چون زمانی بر این گذشت نه دیر
گفتی آمد مه از سپهر به زیر
آفتابی پدید گشت از دور
که آسمان ناپدید گشت از نور
گرد بر گرد او چو حور و پری
صدهزاران ستاره سحری
سرو بود او کنیزکان چمنش
او گل سرخ و آن بتان سمنش
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست
پر سهی سرو گشت باغ همه
شب چراغان با چراغ همه
آمد آن بانوی همایون بخت
چون عروسان نشست بر سر تخت
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او قیامتی برخاست
پس به یک لحظه چون نشست به جای
برقع از رخ گشود و موزه ز پای
شاهی آمد برون ز طارم خویش
لشگر روم و زنگش از پس و پیش
رومی و زنگی ش چو صبح دو رنگ
رزمه روم داد و بزمه زنگ
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور
بود لختی چو گل سر افکنده
به جهان آتش در افکنده
چون زمانی گذشت سر برداشت
گفت با محرمی که دربر داشت ...
... می نماید که شخصی اینجا هست
خیز و بر گرد گرد این پرگار
هرکه پیش آیدت به پیش من آر
آن پری زاده در زمان برخاست
چون پری می پرید از چپ و راست
چون مرا دید ماند از آن بشگفت
دستگیرانه دست من بگرفت
گفت برخیز تا رویم چو دود
بانوی بانوان چنین فرمود
من بدان گفته هیچ نفزودم
که آرزومند آن سخن بودم
پر گرفتم چو زاغ با طاووس
آمدم تا به جلوه گاه عروس
پیش رفتم ز روی چالاکی
خاک بوسیدمش من خاکی
خواستم تا به پای بنشینم
در صف زیر جای بگزینم
گفت برخیز جای جای تو نیست
پایه بندگی سزای تو نیست
پیش چون من حریف مهمان دوست
جای مهمان ز مغز به که ز پوست
خاصه خوبی و آشنا نظری
دست پرورد رایض هنری
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگار است ماه با پروین
گفتم ای بانوی فریشته خو ی
با چو من بنده این حدیث مگوی
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست
من که دیوی شدم بیابانی
چون کنم دعوی سلیمانی
گفت نارد بها بهانه مگیر
با فسون خوانده ای فسانه مگیر
همه جای آن تست و حکم تراست
لیک با من نشست باید و خاست
تا شوی آگه ز نهانی من
بهره یابی ز مهربانی من
گفتمش همسر تو سایه تست
تاج من خاک تخت پایه تست
گفت سوگندها به جان و سرم
که برآیی یکی زمان به برم
میهمان منی تو ای سره مرد
میهمان را عزیز باید کرد
چون به جز بندگی ندیدم رای
ایستادم چو بندگان بر پای
خادمی دست من گرفت به ناز
بر سریرم نشاند و آمد باز
چون نشستم بر آن سریر بلند
ماه دیدم گرفتمش به کمند
با من آن مه به خوش زبانی ها
کرد بسیار مهربانی ها
پس بفرمود کاورند به پیش
خوان و خوردی ز شرح دادن بیش
خوان نهادند خازنان بهشت
خوردهایی همه عبیر سرشت
خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت
دیده را زو نصیب و جان را قوت
هرچه اندیشه در گمان آورد
مطبخی رفت و در میان آورد
چون فراغت رسیدمان از خورد
از غذاهای گرم و شربت سرد
مطرب آمد روانه شد ساقی
شد طرب را بهانه در باقی ...
... هر ترانه ترانه ای می گفت
رقص میدان گشاد و دایره بست
پر در آمد به پای و پویه به دست
شمع را ساختند بر سر جای
و ایستادند همچو شمع به پای
چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردی به باده بنمودند
شد به دادن شتاب ساقی گرم
برگرفت از میان وقایه شرم
من به نیروی عشق و عذر شراب
کردم آنها که رطلیان خراب
وان شکر لب ز روی دمسازی
باز گفتی نکرد از آن بازی
چونکه دیدم به مهر خود رایش
اوفتادم چو زلف در پایش
بوسه بر پای یار خویش زدم
تا مکن بیش گفت بیش زدم
مرغ امید بر نشست به شاخ
گشت میدان گفتگوی فراخ
عشق می باختم به بوس و به می
به دلی و هزار جان با وی
گفتمش دلپسند کام تو چیست
نامداریت هست نام تو چیست
گفت من ترک نازنین اندام
نازنین ترک تاز دارم نام
گفتم از همدمی و هم کیشی
نام ها را به هم بود خویشی
ترکتاز است نامت این عجب است
ترکتازی مرا همین لقب است
خیز تا ترک وار در تازیم
هندوان را در آتش اندازیم
قوت جان از می مغانه کنیم
نقل و می نوش عاشقانه کنیم
چون می تلخ و نقل شیرین هست
نقل بر خوان نهیم و می بر دست
یافتم در کرشمه دستوری
کز میان دور گردد آن دوری
غمزه می گفت وقت بازی تست
هان که دولت به کار سازی تست
خنده می داد دل که وقت خوش ست
بوسه بستان که یار ناز کش ست
چونکه بر گنج بوسه بارم داد
من یکی خواستم هزارم داد
گرم گشتم چنانکه گردد مست
یار در دست و رفته کار از دست
خونم اندر جگر به جوش آمد
ماه را بانگ خون به گوش آمد
گفت امشب به بوسه قانع باش
بیش از این رنگ آسمان متراش
هرچه زین بگذرد روا نبود
دوست آن به که بی وفا نبود
تا بود در تو ساکنی بر جای
زلف کش گاز گیر و بوسه ربای
چون بدانجا رسی که نتوانی
کز طبیعت عنان بگردانی ...
... شب عشاق را سحرگاهی ست
آنکه در چشم خوب تر یابی
و آرزو را در او نظر یابی
حکم کن کز خودش کنم خالی
زیر حکم تو آورم حالی
تا به مولایی ات کمر بندد
به شبستان خاص پیوندند
کندت دلبری و دلداری
هم عروسی و هم پرستاری
آتشت را ز جوش بنشاند
آبی از بهر جوی ما ماند
گر دگر شب عروس نو خواهی
دهمت بر مراد خود شاهی
هر شبت زین یکی گهر بخشم
گر دگر بایدت دگر بخشم
این سخن گفت و چون ازین پرداخت
مشفقی کرد و مهربانی ساخت
در کنیزان خود نهانی دید
آنکه در خورد مهربانی دید
پیش خواند و به من سپرد به ناز
گفت برخیز و هرچه خواهی ساز
ماه بخشیده دست من بگرفت
من در آن ماه روی مانده شگفت
کز شگرفی و دلبری و کشی
بود یاری سزای نازکشی
او همی رفت و من به دنبالش
بنده زلف و هندوی خالش
تا رسیدم به بارگاهی چست
در نشد تا مرا نبرد نخست
چون در آن قصر تنگ بار شدیم
چون بم و زیر سازگار شدیم
دیدم افکنده بر بساط بلند
خواب گاهی ز پرنیان و پرند
شمع های بساط بزم افروز
همه یاقوت ساز و عنبر سوز
سر به بالین بستر آوردیم
هردو برها به بر در آوردیم
یافتم خرمنی چو گل در بید
نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید
صدفی مهر بسته بر سر او
مهر بر داشتم ز گوهر او
بود تا گاه روز در بر من
پر ز کافور و مشک بستر من
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست
غسل گاهم به آبدانی کرد
که ز گهر سرخ بود و از زر زرد
خویشتن را به آب گل شستم
در کلاه و کمر چو گل رستم
آمدم زان نشاط گاه برون
بود یک یک ستاره بر گردون
در خزیدم به گوشه ای خالی
فرض ایزد گزاردم حالی
آن عروسان و لعبتان سرای
همه رفتند و کس نماند به جای
من بر آن سبزه مانده چون گل زرد
بر لب مرغزار و چشمه سرد
سر نهادم خمار می در سر
بر گل خشک با گلاله تر
خفتم از وقت صبح تا گه شام
بخت بیدار و خواجه خفته به کام
آهوی شب چو گشت نافه گشا ی
صدفی شد سپهر غالیه سای
سر برآوردم از عماری خواب
بنشستم چو سبزه بر لب آب
آمد آن ابر و باد چون شب دوش
این درافشان و آن عبیرفروش
باد می رفت و ابر می افشاند
این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند
چون شد آن مرغزار عنبر بوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی
لعبتان آمدند عشرت ساز
آسمان بازگشت لعبت باز
تختی از تخته زر آوردند
تخت پوشی ز گوهر آوردند
چون شد انگیخته سریر بلند
بسته شد بر سرش بساط پرند
بزمی آراستند سلطانی
زیور بزم جمله نورانی
شور و آشوبی از جهان برخاست
آمدند آن جماعت از چپ و راست
در میان آن عروس یغمایی
برده از عاشقان شکیبایی
بر سر تخت شد قرار گرفت
تخت ازو رنگ نوبهار گرفت
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غایبان شستند
رفتم و بر سریر خواندندم
هم به آیین خود نشاندندم
هم به ترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر
هر ابایی که در خورد به بساط
وآورد در خورنده رنگ نشاط
ساختند آنچنان که باید ساخت
چونکه هرکس از آن خورش پرداخت
می نهادند و چنگ ساخته شد
از زدن رودها نواخته شد
نوش ساقی و جام نوشگوار
گرم تر کرد عشق را بازار ...
... ترک من رحمت آشکارا کرد
هندوی خویش را مدارا کرد
رغبت افزود در نواختنم
مهربان شد به کار ساختنم ...
... تا شدند از برش پرستاران
خلوتی آنچنان و یاری نغز
تابم از دل در اوفتاد به مغز
دست بردم چو زلف در کمرش
درکشیدم چو عاشقان به برش
گفت هان وقت بی قراری نیست
شب شب زینهار خواری نیست
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز می گیر و بوسه در می بند
به قناعت کسی که شاد بود
تا بود محتشم نهاد بود
وانکه با آرزو کند خویشی
اوفتد عاقبت به درویشی
گفتمش چاره کن ز بهر خدای
کابم از سر گذشت و خار از پای
هست زنجیر زلف چون قیرت
من ز دیوانگان زنجیرت
در به زنجیر کن ترا گفتم
تا چو زنجیریان نیاشفتم
شب به آخر رسید و صبح دمید
سخن ما به آخری نرسید
گر کشی جانم از تو نیست دریغ
اینک اینک سر آنک آنک تیغ
این همه سر کشیدن از پی چیست
گل نخندید تا هوا نگریست
جوی آبی و آب جویت من
خاکی و آب دست شویت من
تشنه ای را که او گلوده تست
آب در ده که آب در ده تست
ندهی آب من بقای تو باد
آب من نیز خاک پای تو باد
خاکیی را بگیر کابی برد
آب جویی در آب جویی مرد
قطره ای را به تشنگی مگداز
تشنه ای را به قطره ای بنواز
رطبی در فتاده گیر به شیر
سوزنی رفته در میان حریر
گر جز اینست کار تا خیزم
خاک در چشم آرزو ریزم
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید
پاسخم داد کامشبی خوش باش
نعل شبدیز گو در آتش باش
گر شبی زین خیال گردی دور
یابی از شمع جاودانی نور
چشمه ای را به قطره ای مفروش
کاین همه نیش دارد آن همه نوش
در یک آرزو به خود در بند
همه ساله به خرمی می خند
بوسه میگیر و زلف و می انداز
نرد رو با کنیزکان می باز
باغ داری به ترک باغ مگوی
مرغ با تست شیر مرغ مجوی
کام دل هست و کامرانی هست
در خیانت گری چه آری دست
امشبی با شکیب ساز و مکوش
دل بنه بر وظیفه شب دوش
من ازین پایه چون به زیر آیم
هم به دست آیم ارچه دیر آیم
ماهی از حوضه ار به شست آری
ماه را دیرتر به دست آری
چون گران دیدمش در آن بازی
کردم آهستگی و دمسازی
دل نهادم به بوسه چو شکر
روزه بستم به روزهای دگر
از سر عشوه باده می خوردم
بر سر تابه صبر می کردم
باز تب کرده را در آمد تاب
رغبتم تازه شد به بوس و شراب
چون دگرباره ترک دلکش من
در جگر دید جوش آتش من
کرد از آن لعبتان یکی را ساز
کاید و آتشم نشاند باز
یاری الحق چنانکه دل خواهد
دل همه چیز معتدل خواهد
خوشدل آن شد که باشدش یاری
گر بود کاچکی چنان باری
رفتم آن شب چنانکه عادت بود
وان شب کام دل زیادت بود
تا گه روز قند می خوردم
با پری دست بند می کردم
روز چون جامه کرد گازر شوی
رنگرزوار شب شکست سبوی
آن همه رنگهای دیده فریب
دور گشت از بساط زینت و زیب
در تمنا که چون شب آید باز
می خورم با بتان چین و طراز
زلف ترکی برآورم به کمر
دلنوازی درافکنم به جگر
گه خورم با شکر لبی جامی
گه بر آرم ز گلرخی کامی
چون شب آمد غرض مهیا بود
مسندم بر تراز ثریا بود
چندگاه این چنین برود و به می
هر شبم عیش بود پی در پی
اول شب نظاره گاهم نور
وآخر شب هم آشیانم حور
روز بودم به باغ و شب به بهشت
خاک مشگین و خانه زرین خشت
بودم اقلیم خوشدلی را شاه
روز با آفتاب و شب با ماه
هیچ کامی نه کان نبود مرا
بخت من بود کان نمود مرا
چون در آن نعمتم نبود سپاس
حق نعمت زیاده شد ز قیاس
ورق از حرف خرمی شستم
کز زیادت زیادتی جستم
چون بسی شب رسید وعده ماه
شب جهان بر ستاره کرد سیاه ...
... طره ماه درکشید به مهر
ابر و بادی که آمدی زان پیش
تازه کردند تازه رویی خویش
شورشی باز در جهان افتاد
بانگ زیور بر آسمان افتاد
وآن کنیزان به رسم پیشینه
سیب در دست و نار در سینه
آمدند آن سریر بنهادند
حلقه بستند و حلق بگشادند
آمد آن ماه آفتاب نشان
در بر افکنده زلف مشک فشان
شمعها پیش و پس به عادت خویش
پس رها کن که شمع باشد پیش
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز
مطربان پرده را نوا بستند
پرده داران به کار بنشستند
ساقیان صرف ارغوانی رنگ
راست کردند بر ترنم چنگ
شاه شکر لبان چنان فرمود
کاورید آن حریف ما را زود
باز خوبان به ناز بردندم
به خداوند خود سپردندم
چون مرا دید مهربان برخاست
کرد بر دست راست جایم راست
خدمتش کردم و نشستم شاد
آرزوی گذشته آمد یاد
خوان نهادند باز بر ترتیب
بیش از اندازه خوردهای غریب
چون ز خوان ریزه خورده شد روزی
می در آمد به مجلس افروزی
از کف ساقیان دریا کف
در فشان گشت کام های صدف
من دگرباره گشته واله و مست
زلف او چون رسن گرفته به دست
باز دیوانم از رسن رستند
من دیوانه را رسن بستند
عنکبوتی شدم ز طنازی
وان شب آموختم رسن بازی
شیفتم چون خری که جو بیند
یا چو صرعی که ماه نو بیند
لرز لرزان چو دزد گنج پرست
در کمرگاه او کشیدم دست
دست بر سیم ساده میسودم
سخت می گشت و سست می بودم
چون چنان دید ماه زیبا چهر
دست بر دست من نهاد به مهر
بوسه زد دستم آن ستیره حور
تا ز گنجینه دست کردم دور
گفت بر گنج بسته دست میاز
کز غرض کوته ست دست دراز
مهر برداشتن ز کان نتوان
کان به مهر است چون توان نتوان
صبر کن که آن توست خرما بن
تا به خرما رسی شتاب مکن
باده می خور که خود کباب رسد
ماه می بین که آفتاب رسد
گفتم ای آفتاب گلشن من
چشمه نور و چشم روشن من
صبح رویت دمیده چون گل باغ
چون نمیرم برابرت چو چراغ
می نمایی به تشنه آب شکر
گویی آنگه که لب بدوز و مخور
چون درآمد رخت به جلوه گری
عقل دیوانه شد که دید پری
نعلک گوش را چو کردی ساز
نعل در آتشم فکندی باز
با شبیخون ماه چون کوشم
آفتابی به ذره چون پوشم
دست چون دارمت که در دستی
اندهی نیستم چو تو هستی
از زمینی تو من هم از زمی ام
گر تو هستی پری من آدمی ام
لب به دندان گزیدنم تا چند
وآب دندان مزیدنم تا چند
چاره ای کن که غم رسیده کسم ...
... بس که جانم به لب رسیده ز درد
بوسه گرم ده مده دم سرد
بختم از یاری تو کار کند
یاری بخت بختیار کند
گویی انده مخور که یار توام
کار خود کن که من به کار توام
کار ازین صعب تر که بار افتاد
وارهان وارهان که کار افتاد
گرچه آهو سرینی ای دلبند
خواب خرگوش دادنم تا چند
ترسم این پیر گرگ روبه باز
گرگی و روبهی کند آغاز
شیر گیرانه سوی من تازد
چون پلنگی به زیرم اندازد
آرزوهاست با تو بگذارم
کارزوی خود از تو بردارم
گر در آرزوم در بندی
میرم امشب در آرزومندی
ناز میکش که ناز مهمانان
تاجداران کشند و سلطانان
چون شکیبم نماند دیگربار
گفت چونین کنم تو دست بدار
ناز تو گر به جان بود بکشم
گر تو از خلخی من از حبشم
چه محل پیش چون تو مهمانی
پیشکش کردن را این چنین خوانی
لیکن این آرزو که می گویی
دیریابی و زود می جویی
گر براید بهشتی از خاری
آید از چون منی چنین کاری
وگر از بید بوی عود آید
از من اینکار در وجود آید
بستان هرچه از منت کامست
جز یکی آرزو که آن خامست
رخ ترا لب ترا و سینه ترا
جز دری آن دگر خزینه ترا ...
... این چنین شب هزار در پیش است
چون شدی گرم دل ز باده خام
ساقیی بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خویش برداری
دامن من ز دست بگذاری
چون فریب زبان او دیدم
گوش کردم ولیک نشیندم
چند کوشیدم از سکونت و شرم
آهنم تیز بود و آتش گرم
بختم از دور گفت کای نادان
لیس قریه وراء عبادان
من خام از زیادت اندیشی
به کمی اوفتادم از بیشی
گفتم ای سخت کرده کار مرا ...
... صدهزار آدمی در این غم مرد
که سوی گنج راه داند برد
من که پایم فروشداست به گنج
دست چون دارم ارچه بینم رنج
نیست ممکن که تا دمی دارم
سر زلف ز دست بگذارم
یا بر این تخت شمع من بفروز
یا چو تختم به چارمیخ بدوز
یا بر این نطع رقص کن برخیز
یا دگر نطع خواه و خونم ریز
دل و جانی و هوش و بینایی
از تو چون باشدم شکیبایی
غرضی کز تو دلستان یابم
رایگانست اگربه جان یابم
کیست کو گنج رایگان نخرد
وارزویی چنین به جان نخرد
شمع وار امشبی برافروزم
کز غمت چون چراغ می سوزم
سوز تو زنده دادم چو چراغ
زنده با سوز و مرده هست به داغ
آفتاب ار بگردد از سر سوز
تنگ روزی شود ز تنگی روز
این نه کامست کز تو می جویم
خوابی از بهر خویش می گویم
مغز من خفته شد درین چه شکیست
خفته و مرده بلکه هردو یکیست
گرنه چشمم رخ ترا دیدی
این چنین خوابها کجا دیدی
گر بر آنی که خون من ریزی
تیز شو هان که خون کند تیزی
وانگه از جوش خون و آتش مغز
حمله بردم بران شکوفه نغز
در گنجینه را گرفتم زود
تا کنم لعل را عقیق آمود
زارزویی چنانکه بود نداشت
لابها کرد و هیچ سود نداشت
در صبوری بدان نواله نوش
مهل می خواست من نکردم گوش
خورد سوگند کین خزینه تراست
امشب امید و کام دل فرداست
امشبی بر امید گنج بساز ...
... آخر امشب شبیست سالی نیست
او همی گفت و من چو دشنه تیز
در کمر کرده دست کور آویز
خواهشی کو ز بهر خود می کرد
خارشم را یکی به صد می کرد ...
... دادم آن بند بسته را سستی
چونکه دید او ستیزه کاری من
ناشکیبی و بی قراری من
گفت یک لحظه دیده را در بند
تا گشایم در خزینه قند
چون گشادم بر آنچه داری رای
در برم گیر و دیده را بگشای
من به شیرینی بهانه او
دیده بر بستم از خزانه او
چون یکی لحظه مهلتش دادم
گفت بگشای دیده بگشادم
کردم آهنگ بر امید شکار
تا درآرم عروس را به کنار
چونکه سوی عروس خود دیدم
خویشتن را در آن سبد دیدم
هیچکس گرد من نه از زن و مرد
مونسم آه گرم و بادی سرد
مانده چون سایه ای ز تابش نور
ترکتازی ز ترکتازی دور
من درین وسوسه که زیر ستون
جنبشی زان سبد گشاد سکون
آمد آن یار و زان رواق بلند
سبدم را رسن گشاد ز بند
لخت چون از بهانه سیر آمد
سبدم زان ستون به زیر آمد
آنکه از من کناره کرد و گریخت
در کنارم گرفت و عذر انگیخت
گفت اگر گفتمی ترا صد سال
باورت نامدی حقیقت حال
رفتی و دیدی آنچه بود نهفت
این چنین قصه با که شاید گفت
من درین جوش گرم جوشیدم
وز تظلم سیاه پوشیدم
گفتمش کای چو من ستمدیده
رای تو پیش من پسندیده
من ستمدیده را به خاموشی
ناگزیر است ازین سیه پوشی
رو پرند سیاه نزد من آر
رفت و آورد پیش من شب تار
در سر افکندم آن پرند سیاه
هم در آن شب بسیچ کردم راه
سوی شهر خود آمدم دلتنگ
بر خود افکنده از سیاهی رنگ
من که شاه سیاه پوشانم
چون سیه ابر ازان خروشانم
کز چنان پخته آرزوی به کام
دور گشتم به آرزو یی خام
چون خداوند من ز راز نهفت
این حکایت به پیش من برگفت
من که بودم درم خریده او
برگزیدم همان گزیده او
با سکندر ز بهر آب حیات
رفتم اندر سیاهی ظلمات
در سیاهی شکوه دارد ماه
چتر سلطان از آن کنند سیاه
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
داس ماهی چو پشت ماهی نیست
از جوانی بود سیه مو یی
وز سیاهی بود جوان رو یی
به سیاهی بصر جهان بیند
چرگنی بر سیاه ننشیند
گر نه سیفور شب سیاه شدی
کی سزاوار مهد ماه شدی
هفت رنگ ست زیر هفت اورنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
چون که بانوی هند با بهرام
باز پرداخت این فسانه تمام
شه بر آن گفته آفرین ها گفت
در کنارش گرفت و شاد بخفت
نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۷ - نشستن بهرام روز یکشنبه در گنبد زرد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم دوم
چو گریبان کوه و دامن دشت
از ترازوی صبح پر زر گشت
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتاب نهان
جام زر بر گرفت چون جمشید
تاج زر برنهاد چون خورشید
بست چون زرد گل به رعنایی
کهربا بر نگین صفرایی
زر فشانان به زرد گنبد شد
تا یکی خوشدلیش در صد شد
خرمی را در او نهاد بنا
به نشاط می و نوای غنا
چون شب آمد نه شب که حجله ناز
پرده عاشقان خلوت ساز
شه بدان شمع شکر افشان گفت
تا کند لعل بر طبرزد جفت
خواست تا سازد از غنا سازی
در چنان گنبدی خوش آوازی
چون ز فرمان شه گزیر نبود
عذر یا ناز دل پذیر نبود
گفت رومی عروس چینی ناز
کای خداوند روم و چین و طراز
تو شدی زنده دار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک
هرکه جز بندگیت رای کند
سر خود را سبیل پای کند
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق
آفتابی به عالم افروزی
خوب چون نوبهار نوروزی
از هنر هرچه در شمار آید
وان هنرمند را به کار آید
داشت با آن همه هنرمندی
دل نهاد از جهان به خرسندی
خوانده بود از حساب طالع خویش
تا نباشد بلا و درد سریش
همچنان مدتی به تنهایی
ساخت با یک تنی و یکتایی
چاره آن شد که چار و ناچارش
مهربانی بود سزاوارش
چندگونه کنیز خوب خرید
خدمت کس سزای خویش ندید
هریکی تا به هفته کم و بیش
پای بیرون نهادی از حد خویش
سر برافراختی به خاتونی
خواستی گنج های قارونی
بود در خانه گوژپشتی پیر
زنی از ابلهان ابله گیر
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیره زن در گزاف دیدی سود
خواندی آن نو خریده را از ناز
بانوی روم و نازنین طراز
چون کنیز آن غرور دیدی پیش
باز ماندی ز رسم خدمت خویش
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورد کبر در پرستاران
منجنیقی بود به زیور و زیب
خانه ویران کن عیال فریب
شاه چندان که جهد بیش نمود
یک کنیزک به جای خویش نبود
هرکه را جامه ای ز مهر بدوخت
چونکه بد مهر دید باز فروخت
شاه بس کز کنیزکان شد دور
به کنیزک فروش شد مشهور
از برون هر کسی حسابی ساخت
کس درون حساب را نشناخت
شه ز بس جستجوی تافته شد
بی مرادی که باز یافته شد ...
... نه کنیزی چنانکه باید یافت
دست از آلوده دامنان می شست
پاک دامن جمیله ای می جست
تا یکی روز مرد برده فروش
برده خر شاه را رساند به گوش
کآمده ست از بهار خانه چین
خواجه ای با هزار حورالعین
دست ناکرده چند گونه کنیز
خلخی دارد و ختایی نیز
هریکی از چهره عالم افروز ی
مهر ساز ی و مهربان سوز ی
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره سحری
سفته گوشی چو در ناسفته
در فروشش بها به جان گفته
لب چو مرجان ولیک لؤلؤ بند
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند
چون شکر ریز خنده بگشاید
خاک تا سال ها شکر خاید
گرچه خوانش نواله شکر ست
خلق را زو نواله جگر ست
من که این شغل را پذیره شدم
زان رخ و زلف و خال خیره شدم
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری فارغم که بپسندی
شاه فرمود کاورد نخاس
بردگان را به شاه برده شناس
رفت و آورد و شاه در همه دید
با فروشنده کرد گفت و شنید
گرچه هریک به چهره ماهی بود
آنکه نخاس گفت شاهی بود
زانچه گوینده داده بود خبر
خوب تر بود در پسند نظر
با فروشنده گفت شاه بگوی
کاین کنیزک چگونه دارد خوی
گر بدو رغبتی کند رایم
هرچه خواهی بها بیفزایم
خواجه چین گشاده کرد زبان
گفت کاین نوش بخش نوش لبان
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست
که آرزو خواه را ندارد دوست
هرچه باید ز دلبری و جمال
همه دارد چنانکه بینی حال ...
... بامدادان به من دهد بازش
کاورد وقت آرزو خواهی
آرزو خواه را به جان کاهی
وانکه با او مکاس بیش کند
زود قصد هلاک خویش کند
بد پسند آمده ست خوی کنیز
تو شنیدم که بد پسندی نیز
او چنین و تو آنچنان بگذار
سازگاری کجا بود در کار
از من او را خریده گیر به ناز
داده گیرم چو دیگرانش باز
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بی بها در حرم فرستش زود
شاه در هرکه دید ازان پریان
نامدش رغبتی چو مشتریان
جز پری چهره آن کنیز نخست
در دلش هیچ نقش مهر نرست
ماند حیران در آنکه چون سازد
نرد با خام دست چون بازد
نه دلش می شد از کنیزک سیر ...
... گنبد سیم را به سیم خرید
در یک آرزو به خود در بست
کشت ماری وز اژدهایی رست
وان پری رو به زیر پرده شاه
خدمت اهل پرده داشت نگاه
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست
جز در خفت و خیز کان دربست
هیچ خدمت رها نکرد از دست
خانه داری و اعتماد سرای
یک یک آورد مشفقانه به جای
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
او چو سایه به زیر پای افتاد
آمد آن پیره زن به دم دادن
خامه خام را به خم دادن
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
کز کنیزیش نگذراند نام
شاه از آن احتراز کاو می ساخت
غور دیگر کنیزکان بشناخت
پیرزن را ز خانه بیرون کرد
به افسونگر نگر چه افسون کرد
تا چنان شد به چشم شاه عزیز
که شد از دوستی غلام کنیز
گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتن داری
تا شبی فرصت آنچنان افتاد
کاتشی در دو مهربان افتاد
پای شه در کنار آن دلبند
در خزیده میان خز و پرند
قلعه آن در آب کرده حصار
و آتش منجنیق این بر کار
شاه چون گرم گشت از آتش تیز
گفت با آن گل گلاب انگیز
کای رطب دانه رسیده من
دیده جان و جان دیده من
سرو با قامتت گیاه فشی
تشت مه با تو آفتابه کشی
از تو یک نکته می کنم درخواست
کانچه پرسم مرا بگویی راست
گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار
وانگه از بهر این دل انگیزی
کرد بر تازه گل شکرریزی
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
با سلیمان نشسته بد بلقیس
بودشان از جهان یکی فرزند
دست و پایش گشاده از پیوند
گفت بلقیس کای رسول خدای
من و تو تندرست سر تا پای
چیست فرزند ما چنین رنجور
دست و پایی ز تندرستی دور
درد او را دوا شناختنی ست
چون شناسی علاج ساختنی ست
جبرییلت چو آورد پیغام
این حکایت بدو بگوی تمام
تا چو از حضرت تو گردد باز
لوح محفوظ را بجوید راز
چاره ای کاو علاج را شاید
به تو آن چاره ساز بنماید
مگر این طفل رستگار شود
به سلامت امیدوار شود
شد سلیمان بدان سخن خوشنود
روزکی چند منتظر می بود
چونکه جبریل گشت هم نفسش
باز گفت آنچه بود در هوسش
رفت و آورد جبرییل درود
از که از کردگار چرخ کبود
گفت کاین را دوا دو چیز آمد
وان دو اندر جهان عزیز آمد
آنکه چون پیش تو نشیند جفت
هردو را راستی بباید گفت
آنچنان دان کزان حکایت راست
رنج این طفل بر تواند خاست
خواند بلقیس را سلیمان زود
گفته جبرییل باز نمود
گشت بلقیس ازین سخن شادان
کز خلف خانه می شد آبادان
گفت برگوی تا چه خواهی راست
تا بگویم چنانکه عهد خداست
باز پرسیدش آن چراغ وجود
کای جمال تو دیده را مقصود
هرگز اندر جهان ز روی هوس
جز به من رغبت تو بود به کس
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور
زانکه روشن تری ز چشمه نور
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست
خوی خوش روی خوش نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش
ملک تو جمله آشکار و نهان
مهر پیغمبریت حرز جهان
با همه خوبی و جوانی تو
پادشاهی و کامرانی تو
چون ببینم یکی جوان منظور
از تمنای بد نباشم دور
طفل بی دست چون شنید این راز
دست ها سوی او کشید دراز
گفت ماما درست شد دستم
چون گل از دست دیگران رستم
چون پری دید در پری زاده
دید دستی به راستی داده
گفت کای پیشوای دیو و پری
چون هنر خوب و چون خرد هنری
بر سر طفل نکته ای بگشای
تا ز من دست و از تو یابد پای
یک سخن پرسم ار نداری رنج
کز جهان با چنین خزینه و گنج
هیچ بر طبع ره زند هوست
که تمنا بود به مال کست
گفت پیغمبر خدای پرست
کانچه کس را نبود ما را هست
ملک و مال خزینه شاهی
همه دارم ز ماه تا ماهی
با چنین نعمتی فراخ و تمام
هرکه آید به نزد من به سلام
سوی دستش کنم نهفته نگاه
تا چه آرد مرا به تحفه ز راه
طفل کاین قصه گفته آمد راست
پای بگشاد و از زمین برخاست
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رای تو عالم آرایم
راست گفتن چو در حریم خدای
آفت از دست برد و رنج از پای
به که ما نیز راستی سازیم
تیر بر صید راست اندازیم
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شده ست مهر تو سرد
من گرفتم که می خورم جگری
در تو از دور می کنم نظری
تو بدین خوبی و پری چهری
خو چرا کرده ای به بد مهری
سرو نازنده پیش چشمه آب
بهتر از راستی ندید جواب
گفت در نسل ناستوده ما
هست یک خصلت آزموده ما
کز زنان هر که دل به مرد سپرد
چون زه زادن رسید زاد و بمرد
مرد چون هر زنی که از ما زاد
دل چگونه به مرگ شاید داد
در سر کام جان نشاید کرد
زهر در انگبین نشاید خورد
بر من این جان از آن عزیز ترست
که سپارم بدانچه زو خطرست
من که جان دوستم نه جانان دوست
با تو از عیبه برگشادم پوست
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم
لیک من چون ضمیر ننهفتم
با تو احوال خویشتن گفتم
چشم دارم که شهریار جهان
نکند نیز حال خویش نهان
کز کنیزان آفتاب جمال
زود سیری چرا کند همه سال
ندهد دل به هیچ دلخواهی
نبرد با کسی به سر ماهی
هرکه را چون چراغ بنوازد
باز چون شمع سر بیندازد
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
بفکند در زمین به خواری باز
شاه گفت از برای آنکه کسی
با من از مهر بر نزد نفسی
همه در بند کار خود بودند
نیک پیش آمدند و بد بودند
دل چو با راحت آشنا کردند
رنج خدمت گری رها کردند
هر کسی را به قدر خود قدمی ست
نان میده نه قوت هر شکمی ست
شکمی باید آهنین چون سنگ
که آسیا ش از خورش نیاید تنگ
زن چو مرد گشاده رو بیند
هم بدو هم به خود فرو بیند
بر زن ایمن مباش زن کاه است
بردش باد هر کجا راه است
زن چو زر دید چون ترازوی زر
به جوی با جوی در آرد سر
نار کز نار دانه گردد پر
پخته لعل و نپخته باشد در
زن چو انگور و طفل بی گنه ست
خام سرسبز و پخته روسیه ست
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته پخته شان خامند
عصمت زن جمال شوی بود
شب چو مه یافت ماهروی بود
از پرستندگان من در کس
جز خود آراستن ندیدم و بس
در تو دیدم به شرط خدمت خویش
که زمان تا زمان نمودی بیش
لاجرم گرچه از تو بی کامم
بی تو یک چشم زد نیارامم
شاه از این چند نکته های شگفت
کرد بر کار و هیچ در نگرفت
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمه نشانه نرفت
همچنان زیر بار دلتنگی
می برید آن گریوه سنگی
کرد با تشنگی برابر آب
او صبوری و روزگار شتاب
پیرزن کان بت همایونش
کرده بود از سرای بیرونش
آگهی یافت از صبوری شاه
که بدان آرزو نیابد راه
عاجزش کرده نو رسیده زنی
از تنی اوفتاده تهمتنی
گفت وقت است اگر به چاره گری
رقص دیوان برآورم به پری
رخنه در مهد آفتاب کنم ...
... نرسد بر کمان پیرزنی
با شه افسونگرانه خلوت خواست
رفت و کرد آن فسون که باید راست
در مکافات آن جهان افروز
خواند بر شه فسون پیرآموز
گفت اگر بایدت که کره خام
زیر زین تو زود گردد رام
کره رام کرده را دو سه بار
پیش او زین کن و به رفق بخار
رایضانی که کره رام کنند
توسنان را چنین لگام کنند
شاه را این فریب چست آمد
خشت این قالبش درست آمد
شوخ و رعنا خرید نوش لبی
مهره بازی کنی و بوالعجبی
برده پرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده
با شه از چابکی و دمسازی
صد معلق زدی به هر بازی
شاه با او تکلفی در ساخت
به تکلف گرفته ای می باخت
وقت بازی در آن فکندی شست
وقت حاجت بدین کشیدی دست
ناز با آن نمود و با این خفت
جگر آنجا و گوهر اینجا سفت
رغبت آمد ز رشک آن خفتن ...
... گرد غیرت نشست بر رخ ماه
از ره و رسم بندگی نگذشت
یک سر موی از آنچه بود نگشت
در گمان آمدش که این چه فن است
اصل طوفان تنور پیرزن است
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود
صبر در عاشقی ندارد سود
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر
گفت کای خسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد
چون شدی راستگوی و راست نظر
با من از راه راستی مگذر
گرچه هر روز کان گشاید کام
اولش صبح باشد آخر شام
تو که روز ترا زوال مباد
شب تو جز شب وصال مباد
صبح وارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکه فروش
گیرم از من نخورده گشتی سیر
به چه انداختی ام در دم شیر ...
... اژدهایی برابر نظرم
کشتنم را چه در خورد ماری
گر کشی هم به تیغ خود باری
به چنین ره که رهنمون بودت
وین چنین بازی یی که فرمود ت
خبرم ده که بی خبر شده ام
تا نپرم که تیز پر شده ام
به خدا و به جان تو سوگند
که ازین قفل اگر گشایی بند ...
... با به افتاد شاه در سازم
شاه از آنجا که بود دربندش
چون که دید اعتماد سوگندش
حال از آن ماه مهربان ننهفت
گفتنی و نگفتنی همه گفت
کارزوی تو بر فروخت مرا
آتشی درفکند و سوخت مرا
سخت شد دردم از شکیبایی
وز تنم دور شد توانایی
تا همان پیرزن دوا بشناخت
پیرزن وارم از دوا بنواخت
به دروغم مزوری فرمود
داشت ناخورده آش مزور سود
آتش انگیختن به گرمی تو
سختی یی بد برای نرمی تو
نشود آب جز به آتش گرم
جز به آتش نگردد آهن نرم
گر نه ز آنجا که با تو رای منست
درد تو بهترین دوای منست
آتش از تو بود در دل من
پیرزن در میانه دودافکن
چون شدی شمع وار با من راست
دود دودافکن از میان برخاست
که آفتاب من از حمل شد شاد
کی ز بردالعجوزم آید یاد
چند ازین داستان طبع نواز
گفت و آن نازنین شنید به ناز
چون چنان دید ترک توسن خوی
راه دادش به سرو سوسن بوی
بلبلی بر سریر غنچه نشست
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست
طوطی یی دید پر شکر خوانی
بی مگس کرد شکر افشانی ...
... رطبی در میان شیر افکند
بود شیرین و چربی یی عجبش
کرد شیرین حوالت رطبش
شه چو آن نقش را پرند گشاد
قفل زرین ز درج قند گشاد
دید گنجینه ای به زر درخورد
کردش از زیب های زرین زرد
زردی است آنکه شادمانی ازوست
ذوق حلوای زعفرانی ازوست
آن چه بینی که زعفران زرد ست
خنده بین زانکه زعفران خورد ه ست
نور شمع از نقاب زردی تافت
گاو موسی بها به زردی یافت
زر که زرد است مایه طرب است
طین اصفر عزیز ازین سبب است
شه چو این داستان شنید تمام
در کنارش گرفت و خفت به کام
نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۰ - نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پیروزه رنگ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم پنجم
چارشنبه که از شکوفه مهر
گشت پیروزه گون سواد سپهر
شاه را شد ز عالم افروزی
جامه پیروزه گون ز پیروزی
شد به پیروزه گنبد از سر ناز
روز کوتاه بود و قصه دراز
زلف شب چون نقاب مشکین بست
شه ز نقابی نقیبان رست
خواست تا بانوی فسانه سرای
آرد آیین بانوانه به جای
گوید از راه عشقبازی او
داستانی به دلنوازی او
غنچه گل گشاد سرو بلند
بست بر برگ گل شمامه قند
گفت کای چرخ بنده فرمانت
و اختر فرخ آفرین خوانت
من و بهتر ز من هزار کنیز
از زمین بوسی تو گشته عزیز
زشت باشد که پیش چشمه نوش
درگشاید دکان سرکه فروش
چون ز فرمان شاه نیست گزیر
گویم ار شه بود صداع پذیر
بود مردی به مصر ماهان نام
منظر ی خوبتر ز ماه تمام
یوسف مصریان به زیبایی
هندوی او هزار یغما یی
جمعی از دوستان و همزادان
گشته هریک به روی او شادان
روزکی چند زیر چرخ کبود
دل نهادند بر سماع و سرود
هریک از بهر آن خجسته چراغ
کرده مهمانی یی به خانه و باغ
روزی آزاده ای بزرگ نه خرد
آمد او را به باغ مهمان برد
بوستانی لطیف و شیرین کار
دوستان زو لطیف تر صد بار
تا شب آنجا نشاط می کردند
گاه می گاه میوه می خوردند
هر زمان از نشاط پرورشی
هردم از گونه دگر خورشی
شب چو از مشک برکشید علم
نقره را قیر درکشید قلم
عیش خوش بودشان در آن بستان
باده در دست و نغمه در دستان
هم در آن باغ دل گرو کردند
خرمی تازه عیش نو کردند
بود مهتابی آسمان افروز
شبی الحق به روشنایی روز
مغز ماهان چو گرم شد ز شراب
تابش ماه دید و گردش آب
گرد آن باغ گشت چون مستان
تا رسید از چمن به نخلستان
دید شخصی ز دور کامد پیش
خبر ش داد از آشنایی خویش
چون که بشناختش همال ش بود
در تجارت شریک مالش بود
گفت چون آمدی بدین هنگام
نه رفیق و نه چاکر و نه غلام
گفت که امشب رسیدم از ره دور
دلم از دیدنت نبود صبور
سودی آورده ام برون ز قیاس
زان چنان سود هست جای سپاس
چون رسیدم به شهر بی گه بود
شهر در بسته خانه بی ره بود
هم در آن کاروانسرا ی برون
بردم آن بار مهر کرده درون
چون شنیدم که خواجه مهمان ست
آمدم باز رفتن آسان ست
گر تو آیی به شهر به باشد
داور ده صلاح ده باشد
نیز ممکن بود که در شب داج
نیمه سودی نهان کنیم از باج
دل ماهان ز شادمانی مال ...
... در گشادند باغ را ز نهفت
چون کسی شان ندید هیچ نگفت
هردو در پویه گشته باد خرام
تا ز شب رفت یک دو پاس تمام
پیش می شد شریک راه نورد
او به دنبال می دوید چو گرد
راه چون از حساب خانه گذشت
تیر اندیشه از نشانه گذشت
گفت ماهان ز ما به فرضه نیل
دوری راه نیست جز یک میل
چار فرسنگ ره فزون رفتیم
از خط دایره برون رفتیم
باز گفتا مگر که من مستم
بر نظر صورتی غلط بستم
او که در رهبری مرا یار ست
راهدان ست و نیز هشیار ست
همچنان می شدند در تک و تاب
پس رو آهسته پیشرو به شتاب
گرچه پس رو ز پیش رو می ماند
پیش رو باز مانده را می خواند
کم نکردند هردو ز آن پرواز
تا بدان گه که مرغ کرد آواز
چون پر افشاند مرغ صبح گهی
شد دماغ شب از خیال تهی ...
... ماند ماهان ز گمرهی شیدا
مستی و ماندگی دماغش سفت
مانده و مست بود بر جا خفت
اشک چون شمع نیم سوز فشاند
خفته تا وقت نیم روز بماند
چون ز گرما ی آفتاب سرش
گرمتر گشت از آتش جگر ش
دیده بگشاد بر نظاره راه
گرد بر گرد خویش کرد نگاه
باغ گل جست و گل به باغ ندید
جز دلی با هزار داغ ندید
غار بر غار دید منزل خویش
مار هر غار از اژدها یی بیش ...
... هم به رفتن پذیره شد رایش
پویه می کرد و زور پایش نه
راه می رفت و رهنما یش نه
تا نزد شاه شب سه پایه خویش
بود ترسان دلش ز سایه خویش
شب چو نقش سیاه کاری بست
روزگار از سپیدکاری رست
بی خود افتاد بر در غاری
هر گیاهی به چشم او مار ی
او در آن دیو خانه رفته ز هوش
کآمد آواز آدمی ش به گوش
چون نظر برگشاد دید دوتن
زو یکی مرد بود و دیگر زن
هردو بر دوش پشته ها بسته
می شدند از گرانی آهسته
مرد کاو را بدید بر ره خویش
ماند زن را به جای و آمد پیش
بانگ بر زد برو که هان چه کسی
با که داری چو باد هم نفسی
گفت مردی غریب و کارم خام
هست ماهان گوشیار م نام
گفت کاینجا چگونه افتادی
کاین خرابی ندارد آبادی
این بر و بوم جای دیوان ست
شیر از آشوب شان غریو ان ست
گفت لله و فی الله ای سره مرد
آن کن از مردمی که شاید کرد
که من اینجا به خود نیفتادم
دیو بگذار که آدمیزاد م
دوش بودم به ناز و آسانی
بر بساط ارم به مهمانی
مردی آمد که من همال توام
از شریکان ملک و مال توام
زان بهشتم بدین خراب افکند
گم شد از من چو روز گشت بلند
با من آن یار فارغ از یاری
یا غلط کرد یا غلط کاری
مردمی کن تو از برای خدا ی
راه گم کرده را به من بنمای
مرد گفت ای جوان زیبارو ی
به یکی موی رستی از یک موی
دیو بود آنکه مردمش خوانی
نام او هایل بیابانی
چون تو صد آدمی ز ره برده ست
هریکی بر گریوه مرده ست
من و این زن رفیق و یار توایم
هردو امشب نگاهدار توایم
دل قوی کن میان ما بخرام
پی ز پی بر مگیر گام از گام
رفت ماهان میان آن دو دلیل
راه را می نوشت میل به میل
تا دم صبح هیچ دم نزدند
جز پی یکدگر قدم نزدند
چون دهل بر کشید بانگ خروس
صبح بر ناقه بست زرین کوس
آن دو زندان گه بی کلید شدند
هردو از دیده ناپدید شدند
باز ماهان در اوفتاد ز پای
چون فروماندگان بماند به جای
روز چون عکس روشنایی داد
خاک بر خون شب گوایی داد
گشت ماهان در آن گریوه تنگ
کوه بر کوه دید جای پلنگ
طاقتش رفت از آنکه خورد نبود
خورشی جز دریغ و درد نبود
بیخ و تخم گیا طلب می کرد
اندک اندک به جای نان می خورد
باز ماندن ز راه روی نداشت
ره نه و رهرو ی فرو نگذاشت
تا شب آن روز رفت کوه به کوه
آمد از جان و از جهان به ستوه
چون جهان سپید گشت سیاه
راهرو نیز باز ماند ز راه
در مغاکی خزید و لختی خفت
روی خویش از روندگان نهفت
ناگه آواز پای اسب شنید
بر سر راه شد سوار ی دید
مرکب خویش گرم کرده سوار
در دگر دست مرکبی رهوار
چون درآمد به نزد ماهان تنگ
پیکر ی دید در خزیده به سنگ
گفت کای ره نشین زرق نمای
چه کسی و چه جای تست اینجای
گر خبر باز دادی از راز م
ور نه حالی سرت بیندازم
گشت ماهان ز بیم او لرزان
تخمی افشاند چون کشاورز ان
گفت کای ره نورد خوب خرام
گوش کن سرگذشت بنده تمام
وآنچه دانست از آشکار و نهفت
چون نیوشنده گوش کرد بگفت
چون سوار آن فسانه زو بشنید
در عجب ماند و پشت دست گزید
گفت بردم به خویشتن لاحول
که شدی ایمن از هلاک دو هول
نر و ماده دو غول چاره گر ند
که آدمی را ز راه خود ببرند
در مغاک افکنند و خون ریزند
چون شود بانگ مرغ بگریزند
ماده هیلا و نام نر غیلا ست
کارشان کردن بدی و بلا ست
شکر کن کز هلاک شان رستی ...
... بر جنیبت نشین عنان درکش
وز همه نیک و بد زبان درکش
بر پی ام بادپا ی را می ران
در دل خود خدای را می خوان
عاجز و یاوه گشت زآن در غار
بر پر آن پرنده گشت سوار
آنچنان بر پیش فرس می راند
که ازو باد باز پس می ماند
چون قدر مایه راه بنوشتند
وز خطرگاه کوه بگذشتند
گشت پیدا ز کوه پایه پست
ساده دشتی چگونه چون کف دست
آمد از هر طرف نوازش رود
ناله بربط و نوای سرود
بانگ از آن سو که سوی ما بخرام
نعره زین سو که نوش بادت جام
همه صحرا به جای سبزه و گل
غول در غول بود و غل در غل
کوه و صحرا ز دیو گشته ستوه
کوه صحرا گرفته صحرا کوه
بر نشسته هزار دیو به دیو
از در و دشت برکشیده غریو
همه چون دیوباد خاک انداز
بلکه چون دیو چه سیاه و دراز
تا بدانجا رسید کز چپ و راست
های و هویی بر آسمان برخاست
صفق و رقص برکشیده خروش
مغز را در سر آوریده به جوش
هر زمان آن خروش می افزود
لحظه تا لحظه بیشتر می بود
چون برین ساعتی گذشت ز دور
گشت پیدا هزار مشعل نور
ناگه آمد پدید شخصی چند
کالبد هایی سهمناک و بلند
لفچه هایی چو زنگیان سیاه
همه قطران قبا و قیر کلاه
همه خرطوم دار و شاخ گرای
گاو و پیلی نموده در یکجای
هریکی آتشی گرفته به دست
منکر و زشت چون زبانی مست
آتش از حلق شان زبانه زنان
بیت گویان و شاخشانه زنان
زان جلاجل که در دم آوردند
رقص در جمله عالم آوردند
هم بدان زخمه کان سیاهان داشت
رقص کرد آن فرس که ماهان داشت
کرد ماهان در اسب خویش نظر
تا ز پایش چرا برآمد پر
زیر خود محنت و بلایی دید
خویشتن را بر اژدها یی دید
اژدهایی چهارپای و دو پر
وین عجب تر که هفت بودش سر
فلکی کاو به گرد ما کمر ست
چه عجب که اژدها ی هفت سر ست
او برآن اژدهای دوزخ وش
کرده بر گردنش دو پای به کش
وآن ستمگاره دیو بازیگر
هر زمانی بازی یی نمود دگر
پای می کوفت با هزار شکن
پیچ در پیچ تر ز تاب رسن
او چو خاشاک سایه پرورده
سیلش از کوه پیش در کرده
سو به سو می فکند و می بردش
کرد یکباره خسته و خرد ش
می دواندش ز راه سرمستی
می زدش بر بلندی و پستی
گه برانگیختش چو گوی از جای
گه به گردن درآوریدش پای
کرد بر وی هزار گونه فسوس
تا به هنگام صبح و بانگ خروس
صبح چون زد دم از دهانه شیر
حالی از گردنش فکند به زیر
رفت و رفت از جهان نفیر و خروش
دیگ های سیه نشست ز جوش
چون ز دیو اوفتاد دیو سوار
رفت چون دیو دیدگان از کار
ماند بی خود در آن ره افتاده
چون کسی خسته بلکه جان داده
تا نتفسید از آفتاب سرش
نه ز خود بود و نز جهان خبر ش
چون ز گرمی گرفت مغز ش جوش
در تن هوش رفته آمد هوش
چشم مالید و از زمین برخاست
ساعتی نیک دید در چپ و راست
دید بر گرد خود بیابانی
کز درازی نداشت پایانی
ریگ رنگین کشیده نخ بر نخ
سرخ چون خون و گرم چون دوزخ
تیغ چون بر سری فراز کشند
ریگ ریزند و نطع باز کشند
آن بیابان علم به خون افراخت
ریگ از آن ریخت نطع از آن انداخت
مرد محنت کشیده شب دوش
چون تنومند شد به طاقت و هوش
یافت از دامگاه آن ددگان
کوچه راهی به کوی غمزدگان
راه برداشت می دوید چو دود
سهم زد ز آن هوای زهرآلود
آنچنان شد که تیر در پرتاب
باز ماند از تکش به گاه شتاب
چون درآمد به شب سیاهی شام
آن بیابان نوشته بود تمام
زمی سبز دید و آب روان
دل پیر ش چو بخت گشت جوان
خورد از آن آب و خویشتن را شست
وز پی خواب جایگاهی جست
گفت به گر به شب برآسایم
کز شب آشفته می شود رایم
من خود اندر مزاج سودایی
وین هوا خشک و راه تنهایی
چون نباشد خیال های درشت
خاطرم را خیال بازی کشت ...
... تا نبینم خیال شب بازی
پس ز هر منزلی و هر راهی
باز می جست عافیت گاهی
تا به بیغوله ای رسید فراز
دید نقبی درو کشیده دراز
چاه سار ی هزار پایه درو
ناشده کس مگر که سایه درو
شد در آن چاه خانه یوسف وار
چون رسن پایش اوفتاده ز کار
چون به پایان چاهخانه رسید
مرغ گفتی به آشیانه رسید
بی خطر شد از آن حجاب نهفت
بر زمین سر نهاد و لختی خفت
چون در آمد ز خواب نوشین باز
کرد بالین خوابگه را ساز
دیده بگشاد بر حوالی چاه
نقش می بست بر حریر سیاه
یک درم وار دید نور سپید
چون سمن بر سواد سایه بید
گرد آن روشنایی از چپ و راست
دید تا اصل روشنی ز کجاست
رخنه ای دید داده چرخ بلند
نور مهتاب را بدو پیوند
چون شد آگه که آن فواره نور
تابد از ماه و ماه از آنجا دور
چنگ و ناخن نهاد در سوراخ
تنگی اش را به چاره کرد فراخ
تا چنان شد که فرق تا گردن
می توانست ازو برون کردن
سر برون کرد و باغ و گلشن دید
جایگاهی لطیف و روشن دید
رخنه کاوید تا به جهد و فسون
خویشتن را ز رخنه کرد برون
دید باغی نه باغ بلکه بهشت
به ز باغ ارم به طبع و سرشت
روضه گاهی چو صد نگار درو
سرو و شمشاد بی شمار درو
میوه دارانش از برومند ی
کرده با خاک سجده پیوند ی
میوه هایی برون ز اندازه
جان ازو تازه او چو جان تازه
سیب چون لعل جام های رحیق
نار بر شکل درج های عقیق
به چه گویی بر آگنیده به مشک
پسته با خنده تر از لب خشک
رنگ شفتالو از شمایل شاخ
کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ
موز با لقمه خلیفه به راز
رطبش را سه بوسه برده به گاز
شکر امرود در شکر خندی
عقد عناب در گهر بندی
شهد انجیر و مغز بادامش
صحن پالوده کرده در جامش
تاک انگور کج نهاده کلاه
دیده در حکم خود سپید و سیاه
ز آب انگور و نار آتش گون
همچو انگور بسته محضر خون
شاخ نارنج و برگ تازه ترنج
نخل بندی نشانده بر هر گنج
بوستان چون مشعبد از نیرنگ
خربزه حقه های رنگارنگ
میوه بر میوه سیب و سنجد و نار
چون طبرخون ولی طبرزد وار
چونکه ماهان چنان بهشتی یافت
دل ز دوزخ سرای دوشین تافت
او در آن میوه ها عجب مانده
خورده برخی و برخی افشانده
ناگه از گوشه نعره ای برخاست
که بگیرید دزد را چپ و راست
پیری آمد ز خشم و کینه به جوش
چوبدستی بر آوریده به دوش
گفت کای دیو میوه دزد که یی
شب به باغ آمده ز بهر چه یی
چند سال ست تا در این باغم
از شبیخون دزد بی داغم
تو چه خلقی چه اصل دانندت
چونی و کیستی که خوانندت
چون به ماهان بر این حدیث شمرد
مرد مسکین به دست و پای بمرد
گفت مردی غریبم از خانه
دور مانده به جای بیگانه
با غریبان رنج دیده بساز
تا فلک خواندت غریب نواز
پیر چون دید عذر سازی او
کرد رغبت به دلنواز ی او
چوبدستی نهاد زود ز دست
فارغش کرد و پیش او بنشست
گفت برگوی سرگذشته خویش
تا چه دیدی ترا چه آمد پیش
چه ستم دیده ای ز بی خردان
چه بدی کرده اند با تو بدان
چونکه ماهان ز روی دلداری
دید در پیر نرم گفتاری
کردش آگه ز سرگذشته خویش
وز بلاها که آمد او را پیش
آن ز محنت به محنت افتادن
هر شبی دل به محنتی دادن
و آن سرانجام ناامید شدن
گه سیاه و گهی سپید شدن
تا بدان چاه و آن خجسته چراغ
که ز تاریکی ش رساند به باغ
قصه خود یکان یکان برگفت
کرد پیدا بر او حدیث نهفت
پیرمرد از شگفتی کارش
خیره شد چون شنید گفتار ش
گفت بر ما فریضه گشت سپاس
که ایمنی یافتی ز رنج و هراس
ز آن فرومایه گوهر ان رستی
به چنین گنج خانه پیوستی
چونکه ماهان ز رفق و یاری او
دید بر خود سپاس داری او
باز پرسید کان نشیمن شوم
چه زمین است وز کدامین بوم
کان قیامت نمود دوش به من
که آفرینش نداشت گوش به من
آتشی برزد از دماغم دود
کانهمه شور یک شراره نمود
دیو دیدم ز خود شدم خالی
دیو دیده چنان شود حالی
پیشم آمد هزار دیوکده
در یکی صد هزار دیو و دده
این کشید آن فکند و آنم زد
دده و دیو هر دو بد در بد
تیرگی را ز روشنی است کلید
در سیاهی سپید شاید دید ...
... کز سیاهی دیده ترسیدم
ماندم از کار خویش سرگشته
دهنم خشک و دیده تر گشته
گاهی از دست دیده نالیدم
گاه بر دیده دست مالیدم
می زدم گام و می بریدم راه
این به لاحول و آن به بسم الله
تا ز رنجم خدای داد نجات
ظلمتم شد بدل به آب حیات
یافتم باغی از ارم خوش تر
باغبانی ز باغ دلکش تر
ترس دوشینم از کجا برخاست
وامشبم کام ایمنی ز کجاست
پیر گفت ای ز بند غم رسته
به حریم نجات پیوسته
آن بیابان که گرد این طرف ست
دیو لاخی مهول و بی علف ست
وان بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردم خوار
بفریبند مرد را ز نخست
بشکنندش شکستنی به درست
راست خوانی کنند و کج بازند
دست گیرند و در چه اندازند
مهر شان رهنما ی کین باشد
دیو را عادت این چنین باشد
آدمی کاو فریب ناک بود
هم ز دیوان آن مغاک بود
وین چنین دیو در جهان چندند
که ابله ند و بر ابلهان خندند
گه دروغی به راستی پوشند
گاه زهر ی در انگبین جوشند
در خیال دروغ بی مددی ست
راستی حکم نامه ابدی ست ...
... معجز از سحر از آن پدید آمد
ساده دل شد در اصل و گوهر تو
کاین خیال اوفتاد در سر تو
اینچنین بازی یی کریه و کلان
ننمایند جز به ساده دلان
ترس تو بر تو ترکتازی کرد
با خیالت خیال بازی کرد
آن همه بر تو اشتلم کردن
بود تشویش راه گم کردن
گر دلت بودی آن زمان بر جای
نشدی خاطر ت خیال نما ی
چون از آن غول خانه جان بردی
صافی آشام تا کی از دردی
مادر انگار امشبت زاده ست
و ایزدت زان جهان به ما داده ست
این گرانمایه باغ مینو رنگ
که به خون دل آمده ست به چنگ
ملک من شد در آن خلافی نیست
در گلی نیست که اعترافی نیست
میوه هایی ست مهر پرورده
هر درختی ز باغی آورده
دخل او آنگهی که کم باشد
زو یکی شهر محتشم باشد
بجز اینم سرا و انبار ست
زر به خرمن گهر به خروار ست
این همه هست و نیست فرزندم
که دل خویشتن درو بندم
چون ترا دیدم از هنرمند ی
در تو دل بسته ام به فرزندی
گر بدین شادی ای غلام تو من
کنم این جمله را به نام تو من
تا درین باغ تازه می تازی
نعمتی می خوری و می نازی
خواهمت آنچنان که رای بود
نو عروسی که دلربا ی بود
دل نهم بر شما و خوش باشم
هرچه خواهید نازکش باشم
گر وفا می کنی بدین فرمان
دست عهدی بده بدین پیمان
گفت ماهان چه جای این سخن است
خار بن کی سزای سرو بن است
چون پذیرفتی ام به فرزندی
بنده گشتم بدین خداوندی
شاد بادی که کردی ام شادان
ای به تو خان و مانم آبادان
دست او بوسه داد شاد بدو
وآنگهی دست خویش داد بدو
پیر دستش گرفت زود به دست
عهد و میثاق کرد و پیمان بست
گفت برخیز میهمان برخاست
بردش از دست چپ به جانب راست
بارگاهی بدو نمود بلند
گسترش های بارگاه پرند
صفه ای تا فلک سر آورده
گیلویی طاق او برآورده
همه دیوار و صحن او ز رخام
به فروزندگی چو نقره خام
پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ
از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ
درگهی بسته بر جناح درش
که آسمان بوسه داد بر کمرش
پیش آن صفه کیانی کاخ
رسته صندل بنی بلند و فراخ
شاخ در شاخ زیور افکنده
زیور ش در زمین سر افکنده
کرده بر وی نشستگاهی چست
تخت بسته به تخته های درست
فرش هایی کشیده بر سر تخت
نرم و خوشبو چو برگ های درخت
پیر گفتش برین درخت خرام
ور نیاز آیدت به آب و طعام
سفره آویخته است و کوزه فرود
پر ز نان سپید و آب کبود
من روم تا کنم ز بهر تو ساز
خانه ای خوش کنم ز بهر تو باز
تا نیایم صبور باش به جای
هیچ ازین خوابگه فرود میای
هرکه پرسد ترا بگردان گوش
در جوابش سخن مگوی و خموش
به مدارای هیچکس مفریب
از مراعات هر کسی بشکیب
گر من آیم ز من درستی خواه
آنگهی ده مرا به پیشت راه
چون میان من و تو از سر عهد
صحبتی تازه شد چو شیر و چو شهد
باغ باغ تو خانه خانه تو ست
آشیان من آشیانه تو ست
امشب از چشم بد هراسان باش
همه شب های دیگر آسان باش
پیر چون داد یک به یک پند ش
داد با پند نیز سوگند ش
نردبان پایه دوالین بود
کز پی آن بلند بالین بود
گفت بر شو دوال سایی کن
یکی امشب دوال پایی کن
وز زمین برکش آن دوال دراز
تا نگردد کسی دوالک باز
امشب از مار کن کمر سازی
بامدادان به گنج کن بازی
گرچه حلوا ی ما شبانه رسید
زعفرانش به روز باید دید
پیر گفت این و رفت سوی سرای
تا بسازد ز بهر مهمان جای
رفت ماهان بر آن درخت بلند
برکشید از زمین دوال کمند
بر سریر بلند پایه نشست
زیر پایش همه بلندان پست
در چنان خانه معنبر پوش
شد چو باد شمال خانه فروش
سفره نان گشاد و لختی خورد
از رقاق سپید و گرده زرد
خورد از آن سرد کوزه به آب زلال
پرورش یافته به باد شمال
چون بر آن تخت رومی آرایش
یافت از فرش چینی آسایش
شاخ صندل شمامه کافور
از دلش کرد رنج سودا دور
تکیه زد گرد باغ می نگریست
ناگه از دور تافت شمعی بیست
نو عروسان گرفته شمع به دست
شاه نو تخت شد عروس پرست
هفده سلطان درآمدند ز راه ...
... هر یک آرایشی دگر کرده
قصبی بر گل و شکر کرده
چون رسیدند پیش صفه باغ
شمع بر دست و خویشتن چو چراغ
بزمه ای خسروانه بنهادند
پیشگاه بساط بگشادند
شمع بر شمع گشت روی بساط
روی در روی شد سرور و نشاط
آن پریرخ که بود مهتر شان
درةالتاج عقد گوهر شان
رفت و بر بزمگاه خاص نشست
دیگران را نشاند هم بر دست
برکشیدند مرغ وار نوا
درکشیدند مرغ را ز هوا
برد آواز شان ز راه فریب
هم ز ماهان و هم ز ماه شکیب
رقص در پایشان به زخمه گر ی
ضرب در دستشان به خانه بر ی
بادی آمد نمود دستان ها
درگشاد از ترنج پستان ها
در غم آن ترنج طبع گشای
مانده ماهان ز دور صندل سای
کرد صد ره که چاره ای سازد
خویشتن ز آن درخت اندازد
با چنان لعبتان حور سرشت
بی قیامت در اوفتد به بهشت
باز گفتار پیر ش آمد یاد
بند بر صرعیان طبع نهاد
و آن بتان همچنان در آن بازی
می نمودند شعبده سازی
چون زمانی نشاط بنمودند
خوان نهادند و خورد را بودند
خوردهایی ندیده آتش و آب
کرده خوشبو به مشک و عود و گلاب
زیربا یی به زعفران و شکر
ناربایی ز زیربا خوش تر
بره شیرمست بلغاری
ماهی تازه مرغ پرواری
گرده های سپید چون کافور
نرم و نازک چو پشت و سینه حور
صحن حلوا ی پروریده به قند
بیشتر زانکه گفت شاید چند
وز کلیچه هزار جنس غریب
پرورش یافته به روغن و طیب
چون بدین گونه خوانی آوردند
خوان مخوان بل جهانی آوردند
شاه خوبان به نازنینی گفت
طاق ما زود گشت خواهد جفت
بوی عود آیدم ز صندل خام
سوی آن عود صندلی بخرام
عود بویی بر اوست عودی پوش
صندل آمیز و صندلی بر دوش
شب چو عود سیاه و صندل زرد
عود ما را به صندلش پرورد
مغز ما را ز طیب هست نصیب
طیبتی نیز خوش بود با طیب
می نماید که آشنا نفسی
بر درخت ست و می پزد هوسی
زیر خوانش ز روی دمساز ی
تا کند با خیال ما بازی
گر نیاید بگو که خوان پیش ست
مهر آن مهربان از آن بیش ست
که به خوان دست خویش بگشاید
مگر آنگه که میهمان آید
خیز تا برخوری ز پیوند ش
خوان نهاده مدار در بند ش
نازنین رفت سوی صندل شاخ
دهنی تنگ و لابه ای فراخ
بلبل آسا بر او درود آورد
وز درختش چو گل فرود آورد
میهمان خود که جای کش بودش
بر چنان رقص پای خوش بودش
شد به دنبال آن میانجی چست
گو بدان کار خود میانجی جست
زان جوانی که در سر افتادش
نامد از پند پیر خود یادش
چون جوان جوش در نهاد آرد
پند پیران کجا به یاد آرد
عشق چون برگرفت شرم از راه
رفت ماهان به میهمانی ماه
ماه چون دید روی ماهان را
سجده بردش چو تخت شاهان را
با خودش بر بساط خاص نشاند
این شکر ریخت و آن گلاب افشاند
کرد با او به خورد هم خوانی
کاین چنین است شرط مهمانی
وز سر دوستی و اخلاصش
داد هر دم نواله خاصش
چون فراغت رسیدشان از خوان
جام یاقوت گشت قوت روان
ساغری چند چون ز می خوردند
شرم را از میانه پی کردند
چون ز مستی درید پرده شرم
گشت بر ماه مهر ماهان گرم
لعبتی دید چون شکفته بهار
نازنینی چو صد هزار نگار
نرم و نازک بر ی چو لور و پنیر
چرب و شیرین تری ز شکر و شیر
رخ چو سیبی که دلپسند بود
در میان گلاب و قند بود
تن چو سیماب کآوری در مشت
از لطافت برون رود ز انگشت
در کنار آن چنان که گل در باغ
در میان آن چنان که شمع و چراغ
زیور مه نثار گشته بر او
مهر ماهان هزار گشته بر او
گه گزید ش چو قند را مخمور
گه مزید ش چو شهد را زنبور
چونکه ماهان به ماه در پیچید
ماه چهره ز شرم سر پیچید
در برآورد لعبت چین را
گل صد برگ و سرو سیمین را
لب بر آن چشمه رحیق نهاد
مهر یاقوت بر عقیق نهاد
چون در آن نور چشم و چشمه قند
کرد نیکو نظر به چشم پسند
دید عفریتی از دهن تا پای
آفریده ز خشم های خدای
گاو میشی گراز دندانی
که اژدها کس ندید چندانی ...
... از زمین تا به آسمان دهنی
چفته پشتی نغوذ بالله کوز
چون کمانی که برکشند به توز
پشت قوسی و روی خرچنگی
بوی گندش هزار فرسنگی
بینی یی چون تنور خشت پز ان
دهنی چون لوید رنگرز ان
باز کرده لبی چو کام نهنگ
در برآورده میهمان را تنگ
بر سر و رویش آشکار و نهفت
بوسه می داد و این سخن می گفت
کای به چنگ من اوفتاده سرت
وی به دندان من دریده برت
چنگ در من زدی و دندان هم
تا لبم بوسی و زنخدان هم
چنگ و دندان نگر چو تیغ و سنان
چنگ و دندان چنین بود نه چنان
آن همه رغبتت چه بود نخست
وین زمان رغبتت چرا شد سست
لب همان لب شده ست بوسه بخواه
رخ همان رخ نظر مبند ز ماه
باده از دست ساقی یی مستان
کآورد سیکی یی به صد دستان
خانه در کوچه ای مگیر به مزد
که در آن کوچه شحنه باشد دزد
ای چنان این چنین همی شاید
تا کنم آنچه با تو می باید
گر نسازم چنانکه درخور توست
پس چنانم که دیده ای ز نخست
هر دم آشوبی این چنین می کرد
اشتلم های آتشین می کرد
چونکه ماهان بینوا گشته
دید ماهی به اژدها گشته
سیم ساقی شده گراز سمی
گاو چشمی شده به گاو دمی
زیر آن اژدهای همچون قیر
می شد از زیرش آب معنی گیر
نعره ای زد چو طفل زهره شکاف
یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف
وان گراز سیه چو دیو سپید
می زد از بوسه آتش اندر بید
تا بدانگه که نور صبح دمید
آمد آواز مرغ و دیو رمید
پرده ظلمت از جهان برخاست
وان خیالات از میان برخاست
آن خزف گوهران لعل نمای
همه رفتند و کس نماند به جای
ماند ماهان فتاده بر در کاخ
تا بدانگه که روز گشت فراخ
چون ز ریحان روز تابنده
شد دگر بار هوش یابنده
دیده بگشاد دید جایی زشت
دوزخی تافته به جای بهشت
نالشی چند مانده نال شده
خاک در دیده خیال شده
زان بنا که اصل او خیالی بود
طرفش آمد که طرفه حالی بود
باغ را دید جمله خارستان
صفه را صفری از بخارستان
سرو و شمشاد ها همه خس و خار
میوه ها مور و میوه داران مار
سینه مرغ و پشت بزغاله
همه مردار های ده ساله
نای و چنگ و رباب کارگر ان
استخوان های گور و جانوران
و آن تتق های گوهر آموده
چرم های دباغت آلوده
حوض های چو آب در دیده
پارگین های آب گندیده
و آنچه او خورده بود و باقی ماند
و آنچه از جرعه ریز ساقی ماند
بود حاشا ز جنس راحت ها
همه پالایش جراحت ها
و آنچه ریحان و راح بود همه
ریزش مستراح بود همه
باز ماهان به کار خود درماند
بر خود استغفراللهی برخواند
پای آن نی که رهگذار شود
روی آن نی که پایدار شود
گفت با خویشتن عجب کاری ست
این چه پیوند و این چه پرگار ی ست
دوش دیدن شکفته بستانی
دیدن امروز محنت ستانی
گل نمودن به ما و خار چه بود
حاصل باغ روزگار چه بود
و آگهی نه که هرچه ما داریم
در نقاب مه اژدها داریم ...
... که ابلهان عشق با چه می بازند
این رقم های رومی و چینی
زنگی زشت شد که می بینی
پوستی برکشیده بر سر خون
راح بیرون و مستراح درون
گر ز گرمابه برکشند آن پوست
گلخنی را کسی ندارد دوست
بس مبصر که مار مهره خرید ...
... بس مغفل در این خریطه خشک
گره عود یافت نافه مشک
چونکه ماهان ز چنگ بدخواهان
رست چون من ز قصه ماهان
نیت کار خیر پیش گرفت
توبه ها کرد و نذر ها پذرفت
از دل پاک در خدای گریخت
راه می رفت و خون ز رخ می ریخت
تا به آبی رسید روشن و پاک
شست خود را و رخ نهاد به خاک
سجده کرد و زمین به خواری رفت
با کس بی کسان به زاری گفت
کای گشاینده کار من بگشای
وی نماینده راه من بنمای
تو گشایی ام کار بسته و بس
تو نمایی ام ره نه دیگر کس
نه مرا رهنما ی تنها یی
کیست کاو را تو راه ننمایی
ساعتی در خدای خود نالید
روی در سجده گاه خود مالید
چونکه سر برگرفت در بر خویش
دید شخصی به شکل و پیکر خویش
سبز پوشی چو فصل نیسانی
سرخ رو یی چو صبح نورانی
گفت کای خواجه کیستی به درست
قیمتی گوهرا که گوهر توست
گفت من خضر م ای خدای پرست
آمدم تا ترا بگیرم دست
نیت نیک توست کآمد پیش
می رساند ترا به خانه خویش
دست خود را به من ده از سر پای
دیده برهم ببند و باز گشای
چونکه ماهان سلام خضر شنید
تشنه بود آب زندگانی دید
دست خود را سبک به دستش داد
دیده در بست و در زمان بگشاد
دید خود را در آن سلامت گاه
که اولش دیو برده بود ز راه
باغ را درگشاد و کرد شتاب
سوی مصر آمد از دیار خراب
دید یاران خویش را خاموش
هریک از سوگواری ازرق پوش
هرچه ز آغاز دید تا فرجام
گفت با دوستان خویش تمام
با وی آن دوستان که خو کردند
دید که ازرق ز بهر او کردند
با همه در موافقت کوشید
ازرقی راست کرد و در پوشید
رنگ ازرق بر او قرار گرفت
چون فلک رنگ روزگار گرفت
ازرق آنست که آسمان بلند
خوشتر از رنگ او نیافت پرند
هر که همرنگ آسمان گردد
آفتابش به قرص خوان گردد
گل ازرق که آن حساب کند
قرصه از قرص آفتاب کند
هر سویی که آفتاب سر دارد
گل ازرق در او نظر دارد
لاجرم هر گلی که ازرق هست
خواندش هندو آفتاب پرست
قصه چون گفت ماه زیبا چهر
در کنارش گرفت شاه به مهر
نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرفنامه » بخش ۱۱ - رغبت نظامی به نظم شرفنامه
بیا ساقی از خنب دهقان پیر
میی در قدح ریز چون شهد و شیر
نه آن می که آمد به مذهب حرام
میی که اصل مذهب بدو شد تمام
بیا باغبان خرمی ساز کن ...
... ز جعد بنفشه برانگیز تاب
سر نرگس مست برکش ز خواب
لب غنچه را کایدش بوی شیر
ز کام گل سرخ در دم عبیر
سهی سرو را یال برکش فراخ
به قمری خبر ده که سبزست شاخ
یکی مژده ده سوی بلبل به راز
که مهد گل آمد به میخانه باز
ز سیمای سبزه فروشوی گرد
که روشن به شستن شود لاجورد
دل لاله را کامد از خون به جوش
فرو مال و خونی به خاکی بپوش
سر نسترن را ز موی سپید
سیاهی ده از سایه مشک بید
لب نارون را می آلود کن
به خیری زمین را زراندود کن
سمن را درودی ده از ارغوان
روان کن سوی گلبن آب روان
به نو رستگان چمن باز بین
مکش خط در آن خطه نازنین
به سرسبزی از عشق چون من کسان
سلامی به هر سبزه ای می رسان
هوا معتدل بوستان دلکش است
هوای دل دوستان زان خوش است
درختان شکفتند بر طرف باغ
برافروخته هر گلی چون چراغ
به مرغ زبان بسته آواز ده
که پرواز پارینه را ساز ده
سراینده کن ناله چنگ را
درآور به رقص این دل تنگ را
سر زلف معشوق را طوق ساز
درافکن بدین گردن آن طوق باز
ریاحین سیراب را دسته بند
برافشان به بالای سرو بلند
از آن سیم گون سکه نوبهار
درم ریز کن بر سر جویبار
به پیرامن برکه آبگیر
ز سوسن بیفکن بساط حریر
در آن بزمه خسروانی خرام
درافکن می خسروانی به جام
به من ده که می خوردن آموختم
خورم خاصه کز تشنگی سوختم
به یاد حریفان غربت گرای
کز ایشان نبینم یکی را به جای
چو دوران ما هم نماند بسی
خورد نیز بر یاد ما هر کسی
به فصلی چنین فرخ و سازمند
به بستان شدم زیر سرو بلند
ز بوی گل و سایه سرو بن
به بلبل درآمد نشاط سخن
به گل چیدن آمد عروسی به باغ
فروزنده رویی چو روشن چراغ
سر زلف در عطف دان کشان
ز چهره گل از خنده شکر فشان
رخی چون گل و بر گل آورده خوی
به من داد جامی پر از شیر و می
که بر یاد شاه جهان نوش کن
جز این هر چه داری فراموش کن
نشستم همی با جهاندیدگان
زدم دلستان پسندیدگان
به چندین سخن های زیبا و نغز
که پالودم از چشمه خون و مغز
هنوزم زبان از سخن سیر نیست
چو بازو بود باک شمشیر نیست
بسی گنج های کهن ساختم
درو نکته های نو انداختم
سوی مخزن آوردم اول بسیچ
که سستی نکردم در آن کار هیچ
وزو چرب و شیرینی انگیختم
به شیرین و خسرو درآمیختم
وز آنجا سرا پرده بیرون زدم
در عشق لیلی و مجنون زدم
وزین قصه چون باز پرداختم
سوی هفت پیکر فرس تاختم
کنون بر بساط سخن پروری
زنم کوس اقبال اسکندری
سخن رانم از فر و فرهنگ او
برافرازم اکلیل و اورنگ او
پس از دورهایی که بگذشت پیش
کنم زندش از آب حیوان خویش
سکندر که راه معانی گرفت ...
... مگر دید کز راه فرخندگی
شود زنده از چشمه زندگی
سوی چشمه زندگی راه جست
کنون یافت آن چشمه کانگاه جست
چنین زد مثل شاه گویندگان
که یابندگانند جویندگان
نظامی چو می با سکندر خوری
نگهدار ادب تا ز خود برخوری
چو همخوان خضری برین طرف جوی
به هفتاد و هفت آب لب را بشوی