گنجور

 
۱۸۴۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۱

 

... که فرستمت پیامی به زبان عشقبازی

اثر تمام خواهد دل خسته ی فغانی

که برآرد از هوایت نفسی بجانگدازی

بابافغانی
 
۱۸۴۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۲

 

... زدن بر سینه سنگ و دست و دل آزردنم اولی

فغانی چون ندارد خاک این در از وفا بویی

به گریه روی در دیوار خویش آوردنم اولی

بابافغانی
 
۱۸۴۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۳

 

... مپرس ازین که پریشان مباد خواب کسی

اثر نماند ز گردم فغانی آنهم رفت

که می شدم بصد آشوب در رکاب کسی

بابافغانی
 
۱۸۴۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۴

 

... دور نبود از جفاهای تو و طعن رقیب

گر فغانی را به زنجیر جنون بیند کسی

بابافغانی
 
۱۸۴۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۵

 

... مجلست نادیده هم در آستانم سوختی

نامه شوقت فغانی شعله داغ دل است

قصه کوته کن که از آه و فغانم سوختی

بابافغانی
 
۱۸۴۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۶

 

... اینچنین تا بر سر عهد وفا می آمدی

آه از آن شب ها فغانی کز هوای گل رخی

همچو آتش بر سر راه صبا می آمدی

بابافغانی
 
۱۸۴۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۷

 

... ناگه از مجلس خرامان و غزلخوان آمدی

بی خودی کردی فغانی ریش دل بشکافتی

رو که در بزم وفا آلوده دامان آمدی

بابافغانی
 
۱۸۴۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

 

... گرم چیزی نمی بخشی خموشم کن بگفتاری

نیی بلبل فغانی سر بتاب از پای سرو و گل

بیا گر همتی داری قدم نه بر سر داری

بابافغانی
 
۱۸۴۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۹

 

... رخنه در دینش کنی تشویش اورادش دهی

مرشد عشق ای فغانی چون شدی کاش از کرم

دستگیر او شوی یک نکته ارشادش دهی

بابافغانی
 
۱۸۵۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۰

 

... شود بسیار از این ها فتنه بیدارست پنداری

چه درد از آه مظلومان فغانی مست غفلت را

خبر از خود ندارد خواجه هشیارست پنداری

بابافغانی
 
۱۸۵۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۱

 

... بوصال سرو قدش نرسی مگر زمانی

که درین چمن فغانی چو الف جریده باشی

بابافغانی
 
۱۸۵۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۲

 

... چنان شاهانه چون تاج و کمر بخشیده می آیی

نمی گویم که رحمی بر فغان و گریه من کن

تو کز ناز و جفا بر دیگران خندیده می آیی ...

... تو بی باکانه دامن از زمین درچیده می آیی

جگر سوزد کجا گفت فغانی بشنوی چون تو

نوای بلبل و آواز نی نشنیده می آیی

بابافغانی
 
۱۸۵۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۳

 

... این همه فتنه بیک چشم زدن چون کردی

در زبان داشت فغانی بتو صد گونه سخن

دید آن شکل و زبان بست چه افسون کردی

بابافغانی
 
۱۸۵۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۴

 

... آه ار بماند این گره بسته ناگشای

راه نظر ببند فغانی به آن غزال

یا چشم خیره در ره تیر بلا گشای

بابافغانی
 
۱۸۵۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۵

 

... کجا این آشنایی با چو من تر دامنی دادی

فغان برداشتی چون حال من بد دیدی ای دشمن

چه گویم هم تو کز دردم نوید مردنی دادی

بابافغانی
 
۱۸۵۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۶

 

... چو برمی تافتی گاهی عنان و گاه می رفتی

چه سود از دیده گریان فغانی چو نشد آن یوسف

چرا اول به افسون کسان از راه می رفتی

بابافغانی
 
۱۸۵۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۷

 

... مست و غزل خوان بر سرم آیی و هشیارم کنی

همچون فغانی شد دلم پر خون ز درد و داغ او

ای گریه یاری کن دمی شاید سبکبارم کنی

بابافغانی
 
۱۸۵۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۸

 

... وای که او به رغم من کرده سراغ دیگری

همچو فغانی ام بود کاسه دیده پر ز خون

تا شده عکس ساقی ام نقش ایاغ دیگری

بابافغانی
 
۱۸۵۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۹

 

... هر آن خوناب کز تعبیر خواب تلخ می ریزی

فغانی خون خود را آب کردی بس کن این گریه

چه گل چیدی که عمری این گلاب تلخ می ریزی

بابافغانی
 
۱۸۶۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۰

 

... در آتشم کباب برای چه می کنی

باری بگو که چیست فغانی مراد تو

خود را چنین خراب برای چه می کنی

بابافغانی
 
 
۱
۹۱
۹۲
۹۳
۹۴
۹۵
۱۸۰