بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰
شود در گلشنم دل چاک و در مجلس جگر خون هم
فغان از اختر بد حال و از بخت دگرگون هم
نبودم من که می زد عشق در آب و گلم آتش ...
... صفای نرگس مخمور و آب لعل میگون هم
فغانی عشق بیدردسر و بی غصه ممکن نیست
همین فریاد می زد سالها فرهاد و مجنون هم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۱
... نمی دانم که چونم تا بگویم در غمش چونم
ز خوبان داد می خواهم فغانی مهربانی کو
که سازد کاغذی پیراهن طومار افسونم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۲
... آن پند نکوخواه که نشنفتم و رفتم
خالی نگذاری سر تابوت فغانی
ای نخل خرامان سخنی گفتم و رفتم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳
... نهانی درد خود را ورنه من هم چاره می کردم
فغانی چند گویی حال خود با آن شه خوبان
به ناچاری بر آن رخساره اش نظاره می کردم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۴
... که پنهان حالتی دارم به محرابی که من دانم
مدار ای بخت دیگر از فغانی چشم بیداری
که رفت آن مست غفلت در شکر خوابی که من دانم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۵
... که من جز خار و خس در دست و پای خود نمی بینم
به زاری چون فغانی می زنم دست دعا بر سر
که خیری در دعای ناروای خود نمی بینم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۶
... نوای بربط و آهنگ ارغنون چکنم
مگو که ناله مکن ای فغانی از غم یار
زیاده می شودم آتش درون چکنم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷
... بی رخ خوب تو از غیر نظر دوخته ام
در شب هجر مکش آه فغانی بسرم
که من دلشده از آتش خود سوخته ام
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸
... دلی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۹
... خاک سیه نشسته بماتمسرای چشم
تا چشم باز کرد فغانی بروی تو
بیچاره کرد جان و دل خود فدای چشم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰
... چو بی محل دهد این باده خون ناب خورم
ز دست غیر فغانی چرا خورم آبی
که چون رود بگلویم هزار تاب خورم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱
... درد تو دارم و به مداوا نمی رسم
همچون فغانیم نفسی مانده است و بس
دریاب امشبم که به فردا نمی رسم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۲
... لبالب سازم از خونابه گر پیمانه ای یابم
فغانی از رفیقان روی گردان شد مگر او را
به کوی دلبری یا گوشه میخانه ای یابم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳
... که می مردم من درویش و این سودا نمی کردم
فغانی شب چنان سرگرم شمع روی او بودم
که گر می سوخت سرتاپای من پروا نمی کردم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴
... این حسن را چو آمده خیروز کوة هم
کان ملالتست فغانی و کوه غم
دارد بیاد لعل تو صبر و ثبات هم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵
... چه کردم کاش خون می خوردم و آن می نمی خوردم
فغانی یار چون می شد ملول از های های من
چرا اول به آه و ناله جان بر لب نیاوردم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶
... سر بزانو نهم و بیهده صد چاره کنم
خون شود همچو فغانی دلم آندم که بخود
یاد از همدمی آن بخت خونخواره کنم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷
... تنها نه در مشاهده ی حور مانده ام
صد مرده زنده کرد فغانی طبیب شهر
من از دعای کیست که رنجور مانده ام
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸
... فهم ما دورست ازین معنی که رند و ابتریم
مجلس عشقست کوته کن فغانی درد دل
این حرارت جای دیگر بر که ما خود اخگریم
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹
... به هیچ مرتبه پیدا نشد ستاره پرستم
هزار جام جم اینجا بجرعه ییست فغانی
چنانکه بود ادا کردم این ترانه نه مستم