بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰
... بر آفتاب تعبیه شد دام و دانه اش
یا رب چه باده خورده فغانی ز جام عشق
کز یاد رفته است غم جاودانه اش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱
... از حیا خوی کرده رخسار حجاب آلود خویش
پیش آن لب ها فغانی از سؤال بوسه مرد
زنده کن او را به دشنام جواب آلود خویش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
... بنگر که کرده حرمان بچه روز وقت شامش
بچه روز نیک بیند ز تو کام دل فغانی
که چو بخت خود غنیمی بکمین بود مدامش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳
فغان ز بازی اسب و هوای خانه ی زینش
که باد خاک قدم صد نگارخانه ی چینش ...
... بیا به دیده ی گریان من نشین و ببینش
ز دست ساقی مجلس پیاله گیر فغانی
گل مراد شکفت از نهال عیش بچینش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴
... یکنفس غافل ازین آینه ی پاک مباش
باز از ادراک فغانی چو رود جانب عشق
ناصح او مشو و منکر ادراک مباش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵
... آن مسیحا صد چنین دل مرده می آرد به جوش
آتشی هست اینکه می ریزد فغانی اشک گرم
وز جگر این قطره نشمرده می آرد به جوش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶
... نمی دانم کجا خواهد کشید آخر سرانجامش
نشست از نوحه در آتش فغانی کام نادیده
گشادی هم نشد از آه صبح و گریه شامش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷
... عاشق محروم چون گوید بدو پیغام خویش
از چه مینالی فغانی با غمش فرصت شمار
محنت هر روزه و اندوه صبح و شام خویش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸
... دامن بناز بر مشکن از گیاه خویش
ای پادشاه حسن فغانی گدای تست
دارد امید مرحمت از پادشاه خویش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹
... صید دلم رمید ز هر تار موی خویش
رندیست دل شکسته فغانی خاکسار
بر سنگ امتحان زده صد ره سبوی خویش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰
... بگذار فهم نکته بطبع سلیم خویش
محرم نشد فغانی درویش کان غیور
میر اندیش بتیر ز گرد حریم خویش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱
... گر از تیغ ملامت رو بگرداند مخوان مردش
فغانی با گل و گلزار عالم داشت دلگرمی
هوای گلرخی از هستی خود ساخت دلسردش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲
... دل بیمار من کز آب حیوانست پرهیزش
فغانی می رود افتان و خیزان در عنان او
که آویزد دل پر خون بفتراک دلاویزش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۳
... فکر کن زعفران و کافورش
چه دلست این دل فغانی وای
که نه پیداست ماتم و سورش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴
... آه گرمت مجلس عشاق می آرد بجوش
نیک می نالی فغانی بر همین آهنگ باش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵
... که تیزی سنان دارد سر هر موی سنجابش
فغانی چون دلت سیری ندارد از می و ساقی
به اصلاحش چه می کوشی بیفگن تا برد آبش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۶
... گو وعده ی وصال بهنگام صور باش
ناپخته پختنیست فغانی کباب دل
چندین شتاب چیست بگو در تنور باش
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷
مردم و خود را زغمهای جهان کردم خلاص
خلق عالم را ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر ...
... مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص
گفتمش آخر فغانی را ز هجران سوختی
گفت او را از عذاب جاودان کردم خلاص
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸
... دیده را از سر کوی تو غبارست غرض
هوس دیدن گل نیست فغانی ما را
زین چمن جلوه ی آن لاله غدارست غرض
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹
... قاصد بغیر چند بری خط دوست را
یکبار هم بنام فغانی بیار خط