گنجور

 
۱۶۰۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

 

... بی بهره آن گروه که دیوانه تواند

وصلش چو یافت نیست فغانی طمع ببر

بسیار کس در آرزوی دانه تواند

بابافغانی
 
۱۶۰۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

... نازنین من چه گویم کاین سؤالم می کشد

پیر گشتم چون فغانی در ره عشق و هنوز

آرزوی دیدن آن خردسالم می کشد

بابافغانی
 
۱۶۰۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

 

... دل نوازی های آن مسکین نوازم می کشد

چون فغانی هر نفس می سوزم از داغ نهان

گر کشم آهی ز دل افشای رازم می کشد

بابافغانی
 
۱۶۰۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

 

... عاقبت روزی عنانش جانب مجنون کشد

رشته جان فغانی بگسلد از بند غم

گرنه هر دم آه سردی از دل محزون کشد

بابافغانی
 
۱۶۰۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

 

... گشتند سراسیمه که هان پیلتن آمد

خاموش نشد از سخن عشق فغانی

هرچند که سنگ ستمش بر دهن آمد

بابافغانی
 
۱۶۰۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴

 

... آن مهر وفا از در گنجینه کجا شد

هر چند بود سوختنی دلق فغانی

آخر ادب خرقه ی پشمینه کجا شد

بابافغانی
 
۱۶۰۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

... آسمان گر چمن دهر گهر ریز کند

وه چه دیده ست فغانی ز پی کسب نظر

گر بفردوس رود رغبت تبریز کند

بابافغانی
 
۱۶۰۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷

 

... مگو این ها که این ها در خیال ما نمی گنجد

فغانی را دهان آرزو شیرین نخواهد شد

پر از زهرست جام او در آن حلوا نمی گنجد

بابافغانی
 
۱۶۰۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

 

... چشمت چو قصد خون کند ناز و جفا افزون کند

مسکین فغانی چون کند یارب تمنای دگر

بابافغانی
 
۱۶۱۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹

 

... مهر و وفا دلبر و خوشنودی از رقیب

افغان که هست هر یک از آن مشکلی دگر

چون من پی نشانه ی سنگ پریوشان

دیوانه یی نخاست ز آب و گلی دگر

بگذر ز خود که نیست فغانی برای تو

لایقتر از مقام فنا منزلی دگر

بابافغانی
 
۱۶۱۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰

 

... هستند هر یک از دگری عشوه سازتر

ناز ترا کشید فغانی بصد نیاز

هرچند ساخت عشق تواش بی نیازتر

بابافغانی
 
۱۶۱۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱

 

... مادر گیتی ندارد یاد فرزندی دگر

بر نمی گیرد فغانی از رهت روی نیاز

گرچه می گیرد ز نازت هر زمان پندی دگر

بابافغانی
 
۱۶۱۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲

 

... زان آهوی مشگین خجل گردم به صحرایی دگر

هر چند می بندم دهان در کویش از آه و فغان

بی اختیار و ناگهان افتاده غوغایی دگر ...

... اتا دیده بر هم می زنم سر کرده دریایی دگر

عشق فغانی گر بسی ماند نهان بر هر کسی

زان به که گوید هر خسی آنجاست رسوایی دگر

بابافغانی
 
۱۶۱۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳

 

... هستی هر حریف ز قارون زیاده تر

عمرم وبال گشت فغانی که دیده است

آب حیات را الم از خون زیاده تر

بابافغانی
 
۱۶۱۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴

 

... چون غنچه دل در بسته ام بر نخل بالای دگر

جان فغانی در قفس می سوزد از داغ هوس

وز ناله او هر نفس شوری به مأوای دگر

بابافغانی
 
۱۶۱۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

 

... تا کنار از من گرفتی ای بهشت عاشقان

جای گل دارد فغانی اشک گلگون در کنار

بابافغانی
 
۱۶۱۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶

 

... اینجا به عشق لاله رخان آمدم به سیر

دامن کشان به خون فغانی چو بگذری

پوشیده دار جلوه حسنت ز چشم غیر

بابافغانی
 
۱۶۱۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷

 

... همچنینم بدر میکده مخمور گذار

دل خرابست فغانی به خرابات گریز

باقی عمر در آن منزل معمور گذار

بابافغانی
 
۱۶۱۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

 

شب هجرم خوش آمد ناله و فریاد از آن خوش تر

فغانم هم خوش و آه دل ناشاد از آن خوش تر

از او خوش می نماید اینکه بد گوید رقیبان را ...

... گرم تیغ تو از هستی کند آزاد از آن خوش تر

فغانی را کشد ناز و عتاب لاله رخساران

زبان طعن تو ای سوسن آزاد از آن خوش تر

بابافغانی
 
۱۶۲۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۹

 

... یاور مکن که از همه غافل نشست یار

خرسند شد فغانی مهجور عاقبت

با این غریب سوخته منزل نشست یار

بابافغانی
 
 
۱
۷۹
۸۰
۸۱
۸۲
۸۳
۱۸۰