بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷
... این شعله ی ضعیف بگردون نمی رود
می شد فغانی از پی خوبان بصد نیاز
آیا چه گفته اند که اکنون نمی رود
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸
... چندان تواضع می کند کز انفعالم می کشد
گر چون فغانی می روم در گوشه صحرا دمی
آنجا به یاد نرگسش چشم غزالم می کشد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹
... داغی که از ملامت اهل زمانه ماند
از خواب برنخاست فغانی سرت مگر
در کلبه جرعه یی ز شراب شبانه ماند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
... گمارم آه گرم خود برو چندانکه بگدازد
بغیر از خاک پایش ای فغانی گر کشی سرمه
سرشک از دیده بیرون آید و رویت سیه سازد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱
... نگفت آن بیوفا کان آدمی یا برگ کاهی بود
فغانی از سموم هجر در دشت فنا افتاد
نشد پیدا نشان و نام او گویا گیاهی بود
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
... مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد ...
... رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳
... از جا شدم که نکته به غایت دقیق بود
هم در میان گریه فغانی فرود رفت
بیرون نشد ز بزم تو مسکین غریق بود
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴
... آنش نشد مسیر و ما را عذاب کرد
از آه گرم خویش فغانی تمام سوخت
آندم که یاد صحبت آن آفتاب کرد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵
... ز باده اش قدری در ایاغ می ماند
چنان شدست فغانی ز بوی باده و گل
که شب بیاد تو در کنج باغ می ماند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶
... چشمی که به دیدار چنان غمزه زنی بود
او رفت فغانی بسر صفه حمام
چون قالب جان رفته درون کفنی بود
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
... میباش که سرو من از خانه برون آید
دانم که دهد تسکین یک روز فغانی را
هرچند که آن بدخو خود کامه برون آید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹
... بهر بهانه بر اشفت مست و بیرون شد
غم فغانی آشفته حال تا چکند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰
... آنچه از سرنوشت می آید
ای فغانی سزای تست بکش
آنچه از خوب و زشت می آید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱
... گر دانه های لعل بود خاک خورده باد
ای خاک استخوان فغانی امانتست
از بهر طعمه ی سگ آن کو سپرده باد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲
... که نازکست نهالی که تازه رست شود
دلیر نیست فغانی هنوز در ره عشق
مگر به خدمت اصحاب درد چست شود
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳
... مگر خواب اجل گیرد شب هجر توام ورنه
حریف گریه و آه و فغان من که خواهد شد
مرا رشک رقیبان می کشد امشب نمی دانم ...
... درین شب آگه از درد نهان من که خواهد شد
شب آمد از کجا جویم فغانی یار همدردی
به آه و ناله دیگر هم زبان من که خواهد شد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴
... صد سال بیک وعده و سوگند توان بود
ماییم و همین زمزمه ی عشق فغانی
پیداست که دیگر بچه خرسند بود
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
... مرگی که زندگان بدعا آرزو کنند
آلوده ی شراب فغانی به خاک رفت
آه ار ملایکش کفن تازه بو کنند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶
... خونم چو آب خورد لبت وه چه خط نوشت
آنکس که بر تو خون فغانی حلال کرد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷
... غافل که فرصتش نگذارد که بو کند
کار فغانی از مدد خلق به نشد
کار نکو خوشست که بخت نکو کند