گنجور

 
۱۴۸۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

... از بسکه خال غالیه گون جوش می زند

هر دم ز خامی تو فغانی در آتشی

بهر سواد سحر و فسون جوش می زند

بابافغانی
 
۱۴۸۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

... در پهلوی ما غیر بساطور نگنجد

آلوده مکن دامن پرهیز فغانی

برخیز که در صومعه مخمور نگنجد

بابافغانی
 
۱۴۸۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

... بیمار خویش را بدوا یاد می کند

چندان جفا کشید فغانی که نشنود

گر هم یکی ز مهر و وفا یاد می کند

بابافغانی
 
۱۴۸۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰

 

... زانکه صد شاخ گل اندر هر شجر پنهان بود

زار می سوزد فغانی گرچه پیدا نیست داغ

برق آه دردمندان را اثر پنهان بود

بابافغانی
 
۱۴۸۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

... آن خود بلای جان من بیقرار شد

از جلوه ی تو آه فغانی علم کشید

در دل غمی که داشت نهان آشکار شد

بابافغانی
 
۱۴۸۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

... ازین هوس که مگر لعل آتشین تو بوسد

ببین که تا بچه غایت رسید شوق فغانی

که در خیال دهان چو انگبین تو بوسد

بابافغانی
 
۱۴۸۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

... هزار سال اگر آفتاب بگدازد

فغانی از طلب کیمیا نیاساید

مگر دمی که درین اضطراب بگدازد

بابافغانی
 
۱۴۸۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

... غریب نیست که جرمم به آن هنر بخشند

هوای میکده دارد فغانی مخمور

بود که اهل دلش همت نظر بخشند

بابافغانی
 
۱۴۸۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

... هنوز اندک گیاهی زین گل نمناک می روید

فغانی پاک شو تا مهر گردد کینه دشمن

که داروی محبت از زمین پاک می روید

بابافغانی
 
۱۴۹۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

... کرگس چه عیبها که درین استخوان ندید

تا چشم باز کرد فغانی بدان کمر

خود را به هیچ شکل دگر در میان ندید

بابافغانی
 
۱۴۹۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

... ما را هوای صحبت عام تو می کشد

در آب و آتشست فغانی بیاد تو

وسواس دل به گفتن نام تو می کشد

بابافغانی
 
۱۴۹۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

... کاین دلق رسوایی دلم بیچاک دامن خوش نکرد

بی او فغانی هیچگه نشنید صوت خوشدلی

عاشق درین محنت سرا جز آه و شیون خوش نکرد

بابافغانی
 
۱۴۹۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

... چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند

بیا که برد فغانی غبار غیر از دل

کدورتی که بود موجب ملال نماند

بابافغانی
 
۱۴۹۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

... دلش خوشست که در دست خاتمی دارد

شراب خورده فغانی و در خمار شده

جدا ز ساقی گلرخ جهنمی دارد

بابافغانی
 
۱۴۹۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

... دستی که به طرف کمر او نرسانید

چون دست بر آن تازه چمن یافت فغانی

آزار بگلبرگ تر او نرسانید

بابافغانی
 
۱۴۹۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

... هر بوسه که گوید به من اغلب نرساند

برخاست شراری ز دل گرم فغانی

آزار بگلبرگ تو یا رب نرساند

بابافغانی
 
۱۴۹۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

... ز چنان گلی مبادا که دلی غبار گیرد

ز جواب تلخ ساقی چو خراب شد فغانی

دگر از لبش مرادی بچه اعتبار گیرد

بابافغانی
 
۱۴۹۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

 

... نکرده گوش بر گفت کسان اکنون که عاشق شد

پی خواب از فغانی هر شبی افسانه می جوید

بابافغانی
 
۱۴۹۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵

 

... چه رحمست این برو ای پند گو عاشق کفن پوشد

بگو حال فغانی ای صبا بگذشت کار از آن

که درد و محنت غربت ز یاران وطن پوشد

بابافغانی
 
۱۵۰۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

... شب غم روشنی در دیده بیدار کی ماند

مکن منع فغانی گر بود مست از می وحدت

کسی کاین باده در جامش بود هشیار کی ماند

بابافغانی
 
 
۱
۷۳
۷۴
۷۵
۷۶
۷۷
۱۸۰