بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷
... از بسکه خال غالیه گون جوش می زند
هر دم ز خامی تو فغانی در آتشی
بهر سواد سحر و فسون جوش می زند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸
... در پهلوی ما غیر بساطور نگنجد
آلوده مکن دامن پرهیز فغانی
برخیز که در صومعه مخمور نگنجد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹
... بیمار خویش را بدوا یاد می کند
چندان جفا کشید فغانی که نشنود
گر هم یکی ز مهر و وفا یاد می کند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰
... زانکه صد شاخ گل اندر هر شجر پنهان بود
زار می سوزد فغانی گرچه پیدا نیست داغ
برق آه دردمندان را اثر پنهان بود
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱
... آن خود بلای جان من بیقرار شد
از جلوه ی تو آه فغانی علم کشید
در دل غمی که داشت نهان آشکار شد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲
... ازین هوس که مگر لعل آتشین تو بوسد
ببین که تا بچه غایت رسید شوق فغانی
که در خیال دهان چو انگبین تو بوسد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳
... هزار سال اگر آفتاب بگدازد
فغانی از طلب کیمیا نیاساید
مگر دمی که درین اضطراب بگدازد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴
... غریب نیست که جرمم به آن هنر بخشند
هوای میکده دارد فغانی مخمور
بود که اهل دلش همت نظر بخشند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵
... هنوز اندک گیاهی زین گل نمناک می روید
فغانی پاک شو تا مهر گردد کینه دشمن
که داروی محبت از زمین پاک می روید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶
... کرگس چه عیبها که درین استخوان ندید
تا چشم باز کرد فغانی بدان کمر
خود را به هیچ شکل دگر در میان ندید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
... ما را هوای صحبت عام تو می کشد
در آب و آتشست فغانی بیاد تو
وسواس دل به گفتن نام تو می کشد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸
... کاین دلق رسوایی دلم بیچاک دامن خوش نکرد
بی او فغانی هیچگه نشنید صوت خوشدلی
عاشق درین محنت سرا جز آه و شیون خوش نکرد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹
... چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند
بیا که برد فغانی غبار غیر از دل
کدورتی که بود موجب ملال نماند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
... دلش خوشست که در دست خاتمی دارد
شراب خورده فغانی و در خمار شده
جدا ز ساقی گلرخ جهنمی دارد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱
... دستی که به طرف کمر او نرسانید
چون دست بر آن تازه چمن یافت فغانی
آزار بگلبرگ تر او نرسانید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲
... هر بوسه که گوید به من اغلب نرساند
برخاست شراری ز دل گرم فغانی
آزار بگلبرگ تو یا رب نرساند
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳
... ز چنان گلی مبادا که دلی غبار گیرد
ز جواب تلخ ساقی چو خراب شد فغانی
دگر از لبش مرادی بچه اعتبار گیرد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴
... نکرده گوش بر گفت کسان اکنون که عاشق شد
پی خواب از فغانی هر شبی افسانه می جوید
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵
... چه رحمست این برو ای پند گو عاشق کفن پوشد
بگو حال فغانی ای صبا بگذشت کار از آن
که درد و محنت غربت ز یاران وطن پوشد
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶
... شب غم روشنی در دیده بیدار کی ماند
مکن منع فغانی گر بود مست از می وحدت
کسی کاین باده در جامش بود هشیار کی ماند