گنجور

 
بابافغانی

گلی که از نفسش مشک ناب بگدازد

چرا لب شکرین از شراب بگدازد

خوش آن بدن که ز می در قبا چو گل روید

نه آنکه همچو شکر در گلاب بگدازد

بر آن سرم که چراغی ز روغنم ماند

دمی که این تن بیخورد و خواب بگدازد

گهی ز غم جگر پاره ام کباب شود

دمی ز غصه دلم چون کباب بگدازد

بدلفروزی شمع جمال او نرسد

هزار سال اگر آفتاب بگدازد

فغانی از طلب کیمیا نیاساید

مگر دمی که درین اضطراب بگدازد

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
عرفی

مرا چو شب هجر اضطراب بگدازد

قرار در دل و در دیده خواب بگدازد

برای شربت بیمار عشق او، رضوان

گل بهشت به عزم گلاب بگدازد

عطای او به گنه جلوه ها کند فردا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه