گنجور

 
۱۳۴۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

... بوی پیراهن بلا گردید یعقوب مرا

چون فغانی چند حرفی درد دل خواهم نوشت

گرچه او پروا نخواهد کرد مکتوب مرا

بابافغانی
 
۱۳۴۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

... که در پناه خود آرد  زشر ناس مرا

مکن به عقل فغانی قیاس چاره من

چو در دل است تمنا ی بی قیاس مرا

بابافغانی
 
۱۳۴۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

... خون به جیحون رود از مسجد آدینه ما

برنیاید نفس گرم فغانی امروز

در خمار ست مگر از می دوشینه ما

بابافغانی
 
۱۳۴۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

... سخن چون بگذرد در بزم آن شیرین کلامان را

فغانی از کجا و حالت مستانه در بزمت

به آهی گرم دارد حالیا خیل غلامان را

بابافغانی
 
۱۳۴۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

... منشین به غیر یا بکش ای تندخو مرا

گفتم که بر فغانی بیدل مکن جفا

گفتا عجب که باشد ازین گفتگو مرا

بابافغانی
 
۱۳۴۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

... هرجا که بوده ایم چنین بوده ایم ما

دم در کشیده ایم فغانی ز نیک و بد

در هر فسانه باد نپیموده ایم ما

بابافغانی
 
۱۳۴۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

... این بوی خوش که ساخت معطر دماغ ها

از شوق آهوی تو فغانی بدیده رفت

چندانکه یافتند نشانش به راغ ها

بابافغانی
 
۱۳۴۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

... مستانه آمدی به کنار محیط فیض

پر کن فغانی از در مکنون سفینه را

بابافغانی
 
۱۳۴۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

... ز لعلت هر تبسم سحر و هر گفتن فسون بادا

فغان و ناله من کز دل محزون برون آید

به گوشت خوشتر از صوت و صدای ارغنون بادا ...

... همین گویم که خارت از دل غیری برون بادا

به عزم خانه چشم فغانی چون قدم مانی

دل روشن چراغ راه و شوقت رهنمون بادا

بابافغانی
 
۱۳۵۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

... نیاز ست و محبت شیوه رندان می خواره

غنیمت دان فغانی شیوه رندانه خود را

بابافغانی
 
۱۳۵۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

... مبین ناکامی فردا و کام دینه خود را

اگر یابد فغانی یکسر مو بویی از مستی

بسوزد در حضور ت خرقه پشمینه خود را

بابافغانی
 
۱۳۵۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

... دارد آن روی چو گل آبی که می سوزد مرا

در نماز عاشقی شب ها فغانی تا به روز

حالتی دارد به محرابی که می سوزد مرا

بابافغانی
 
۱۳۵۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

... از ره برد به لابه و لاغی دگر مرا

داغم از آن گل ست فغانی درین چمن

کی دل کشد به لاله و راغی دگر مرا

بابافغانی
 
۱۳۵۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

... زلال خضر بود جرعه کمینه ما

تو دوست باش فغانی و بد مگردان دل

ببند خلق جهان گو کمر به کینه ما

بابافغانی
 
۱۳۵۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

... دل آشفته هم میداد اول این گواهی را

چه شد وه کز فغان و گریه هرگز نیست آرامم

قراری هست آخر بکرمانی مرغ و ماهی را ...

... سرشک ارغوانی گل بود رخسار کاهی را

چه عذر مقدمت خواهد فغانی چون شوی حاضر

که بندد حیرت حسنت زبان عذرخواهی را

بابافغانی
 
۱۳۵۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

... در ساخته با بانگ کلاغست دل ما

گردیده کباب از دم جانسوز فغانی

در میکده بی لابه و لاغست دل ما

بابافغانی
 
۱۳۵۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

... سررشته به جایی کشد این صوت حزین را

قومی همه خورشید پرستند فغانی

آن ماه پریچهره خورشیدجبین را

بابافغانی
 
۱۳۵۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

... یوسف جداست غرقه بخون پیرهن جدا

از گرد خانه ی تو فغانی جدا نشد

بلبل کجا شود ز حریم چمن جدا

بابافغانی
 
۱۳۵۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

... غنیم آن رنگ آل و عارض پرخوی شود ما را

فغانی عشق چون آتش به مغز استخوانم زد

چه تسکین دل از باغ و بهار و می شود ما را

بابافغانی
 
۱۳۶۰

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

... بهر خدا نهان مکن لطف کلام خویش را

بیتو فغانی حزین کرد مزید آه دل

ناله ی صبحگاهی و گریه ی شام خویش را

بابافغانی
 
 
۱
۶۶
۶۷
۶۸
۶۹
۷۰
۱۸۰