کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳
درین چمن چو گلی نشنود فغان مرا
کجاست برق که بردارد آشیان مرا ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶
... مرا برای تغافل به بزم می طلبد
به داد تا نرسد گوش بر فغان من است
به چاک سینه و فریاد پیرو اویم ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶
... همت پرواز عنقا در پر کاه من است
این فغان جان و دل آخر نمی گردد کلیم
هر چه جانکاه است در این راه دلخواه من است
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷
... کز حدیث زلف او گفتن زبان شانه سوخت
لاله داغست از فغان بلبل و گل بی خبر
آشنا رحمی نکرد اما دل بیگانه سوخت ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰
... تا ساغر تبخاله ما پر می نابست
چشمت لب ما غمزدگان را ز فغان بست
خاموش نشینیم که بیمار بخوابست ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵
... ز محرومی ست گر دل زاری ای دارد درین وادی
به قدر دوری منزل جرس دایم فغان دارد
ز رشک طالع تردامنان داغم درین گلشن ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹
... جرس به راه طلب غیر ازین نمی گوید
که هیچ کار ز آه و فغان نمی آید
از آن دیار که سود سفر خطر باشد ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰
کسیکه از گل داغ تو گلستان دارد
ازو مرنج چو بلبل اگر فغان دارد
خدنگ خویش بغیری مزن که سینه من ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸
... اشکم کلیم آموخت از جلوه اش روانی
سر و قدش نفس را در سینه ام فغان کرد
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹
... سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد
که از مضراب مژگان تارا شکم در فغان آید
دماغ عالمی از بوی زلف او چنان پر شد ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴
... بسکه در راه طلب سستی ازو می بیند
جرس از همرهی ناله با فغان آید
از بد و نیک جهان خرم و غمگین نشوم ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶
بر لبم همچو جرس خنده فغان می گردد
آب اگر می خورم از دیده روان می گردد ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴
دلم به ملک قناعت نشان نمی داند
فغان که این سگ نفس استخوان نمی داند
شتاب عمر دلم را به شکوه آورده ...
... به سان شعله زبانم به عجز راه نبرد
لبم چو جام لبالب فغان نمی داند
چه برگ شادی ازین روزگار می خواهی ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰
به بزمت شب خوش آن عاشق که سرگرم فغان افتد
شود چون صبح روشن راست چون شمع از زبان افتد ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۶
... براه عشق که زاری و عجز می طلبند
ز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار
پیاله گر بکف آید به پند گو منکر ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳
... کسیکه کشته آنچشم سرمه سا باشد
زلب بلند نگردد فغان نوحه گرش
جواب نامه کلیم از ستمگری خواهد ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۳
... بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت
چو راه گریه گشادم در فغان بستم
نه همتست غم چشم خویش دارم گر ...
... شدم ز بوسه آن خاک آستان محروم
کلیم تا ز فغان خواب پاسبان بستم
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۸ - در مدح شاهجهان
ز سوز عشق چه هنگامه فغان بندیم
چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم ...
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۷
... دلم بدست تو دستم بسر زماتم دل
فغان که دست و دل خود بجا نمی بینم
کلیم گر همه تن چون حباب دیده شوم ...