گنجور

 
سنایی

آن شنیدی که در دهی پیری

خورد ناگه ز شحنه‌ای تیری

رفت در پیش قاضی آن درویش

گفت بنگر مرا چه آمد پیش

شحنه سرمست بود در میدان

تیری افکند و زد مرا بر جان

قاضی او را بگفت از سرِ خشم

قلتبانا نگه نداری چشم

تیر شحنه به خون بیالودی

تا مرا درد سر بیفزودی

جفت گاوت به شحنهٔ ده ده

وز چنین دردسر به نفس بجه

تا دل شحنه بر تو گردد خوش

ورنه اندر زند به جانت آتش

گفت گشتم به حکم تو راضی

چون بُوَد خشم شحنه و قاضی

ای ملک سیرت ملک سیما

ملک دنیا به تست درد و دوا

زین چنین قاضیان هرزه درای

خلق را گوش کن ز بهر خدا

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]