گنجور

 
سنایی

مر جُنُب را به امر یزدانش

پس نه مهجور کرد قرآنش

پسِ زانوی حیرتش بنشاند

لایمسّه چو بر دو دستش خواند

مُقری زاهدی از پی یک دانگ

همچو قمری دو مغزه دارد بانگ

قول باری شنو هم از باری

که حجابست صنعت قاری

مرد عارف سخن ز حق شنود

لاجرم ز اشتیاق کم غنود

با خیال لطیف گوید راز

شکن و پیچ ورقه در آواز

در دل نفس نِه نه بر رخِ خال

که جمالت نشان دهد از حال

طبعِ قوّال را زبون باشد

عشق را مطرب از درون باشد

هرچه آواز و نقش آوازه‌ست

خانه‌شان از برون دروازه‌ست

هیچ معنیستی اگر در بانگ

بلبلی بنده نیستی به دو دانگ

عدّتی دان در این سرای مجاز

چشم را رنگ و گوش را آواز

دل ز معنی طلب ز حرف مجوی

که نیابی ز نقش نرگس بوی

مجلس روح جای بی‌گوشیست

اندر آنجا سماع خاموشیست

کت سوی عشق دیدنی باشد

لذّتی کان چشیدنی باشد

طبع را از غنا مگردان شاد

که غنا جز زنا نیارد یاد

یار کو بر سر پل آید یار

تو مر او را از آب دور مدار

یا به آتش فرو بر از سرِ کین

یا به خاکش سپار و خوش بنشین

هرچه در عشق نیک و هرچه بدست

بار حکمش کشیدن از خردست

هرچه صورت دهد به آبش ده

نالهٔ زار در دل خوش نه

چون برون ناله آید از دل خوش

پای او گیر و سوی دوزخ کش

می نداری خبر تو ای نسناس

که به صد بند و حیلت و ریواس

زان همی دیوِ نفس در تو دمَد

تا زتو عقل و هوش تو برمد

راه دین صنعت و عبارت نیست

نحو و تصریف و استعارت نیست

این صفات از کلام حق دورست

ضمن قرآن چو درّ منثورست

تو در این بادیه پر از بیداد

غمز را مغز خوانده شرمت باد

ناگهی باشد ای مسلمانان

که شود سوی آسمان قرآن

گرچه ماندست سوی ما نامش

نیست مانده شروع و احکامش