گنجور

 
سنایی

پدر آدم اندرین عالم

هست از آن دم که زادهٔ مریم

تن که تن شد ز رنگ آدم شد

جان که جان شد ز بوی آن دم شد

هرکرا آن دمست آدم اوست

هرکرا نیست نقش عالم اوست

آدم آن دم که از قدر دریافت

دل خبر یافت سوی جان بشتافت

که از این دم خبر چگونه دهی

گفت هستم ز جام و جامه تهی

جامه و جام ما تهی زانست

کین گرانمایه سخت ارزانست

همه خواهی که باشی او را باش

برِ او سوی خویش هیچ مباش

بر پریده ز دام ناسوتی

در خزیده به دام لاهوتی

دیده خطهای خطّهٔ ملکوت

همچو عیسی به دیدهٔ لاهوت

آنکه در بند این جهان آویخت

سود کرد ار ز لشکرش بگریخت

کاین جهانیست مایهٔ غم و رنج

خوانده عاقل ورا سرای سپنج

رهبرت باد بهر صورت و جان

این جهان عقل و آن جهان ایمان

خنک آنکس که عقل رهبر اوست

هر دو عالم به طوع چاکر اوست

خنک آنکس که نقش خویش بشست

نه کس او را نه او کسی را جست

همچو نقش زیاد سوی بسیچ

نبود جز یکی و آن یک هیچ

خویشتن را یکی مخوان در ده

کان یکی نیست هیچ از آن یک به

تو یکیی ولیک هم ز اعداد

نام داری و بس چو نقش زیاد

چون درآمد وصال را حاله

سرد شد گفت و گوی دلّاله

گرچه دلّاله مُنبی کار است

گاه خلوت ترا گرانبار است

زانکه باشد ز روی عقل و نظر

دو هزیمت بوقت خود سه ظفر

پس تو ای بوالفضول بلغاری

چون در این رود بر پل و غاری