گنجور

 
سنایی

مردی و جوانمردی آئین و ره ماست

جان ملکان زنده به دولت‌کدهٔ ماست

روزی ده سیاره بر کسب ضیارا

در یوزه‌گر سایهٔ پر کله ماست

گرچه شره هر چه شه آمد سوی شرست

از دهر برافکندن شرها شره ماست

برگ که ما از که بیجاده نترسد

که تابرهٔ کاهکشان برگ که ماست

آنجا که بود کوشش شطرنج تواضع

در نطع جهان هر چه پیاده‌ست شه ماست

و آنجای که بخشایش ما دم زد اگر تو

در عمر گنه بینی آن گه گنه ماست

حقا که نه بر زندگی و دولت و دینست

هر عزم که در رغم سفیهان تبه ماست

هر عارضه کید ز خداوند بر ما

در بندگی آنجا که آن عامه مه ماست

ما خازن نیک و بد حقیم ز ما نیست

آنجا که «بگیر» ما و آنجا که «نه» ماست

المنة لله که بر دولت و ملت

اقلیم جهان دیده و عیوق گه ماست

چشم ملکان زیر سپیدیست ز بس اشک

از بیم یکی بنده که زیر شبه ماست

آنکس که ملوکان به غلامیش نیرزند

در خدمت کمتر حشم بارگه ماست

بهر شرف خود چو مه چارده هر روز

پر ماه نو از بوس شهان پایگه ماست

از بهر زر و سیم نه بل کز پی تشریف

سلطان فلک بندهٔ زرین کله ماست

گرچه مه چرخ آمد خورشید ولیکن

آن مه که به از چشمهٔ خورشید مه ماست

باشد همه را بنده سوی عزت و ما را

زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست

از بهر دویی آینه در دست نگیریم

زیرا که در آیینه هم از ما شبه ماست

راندند بسی کامروایی سلف ما

آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست

بهرامشه ار چه که شه ماست ولیکن

آنکو دل ما دارد بهرامشه ماست