در شهر قزوین بکله پزی مشغولی میکند و هفتاد سال بدین طریق سلوک کرده و از کسی طلب چیزی نمیکند . قریب بده هزار بیت شعر دارد، این ابیات از اوست :
نخواهم کند دندان از لبش تا خون نخواهد شد
دلا در عشقبازی همدم غم ساختی ما را
پی نظاره ای رسوای عالم ساختی ما را
ایدل به پرسشت سگ جانانه آمدست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
در آن گلشن دل ناشاد خود را شاد میکردم
مطلعیات
مرا از سر هوای آن لب میگون نخواهد شد
هوش مصنوعی: در شهر قزوین فردی به کار بکلهپزی مشغول است و نزدیک به هفتاد سال است که به همین شیوه زندگی میکند و هرگز از کسی چیزی نمیخواهد. او حدود هزار بیت شعر دارد و این اشعار متعلق به اوست.
هوش مصنوعی: من هرگز اجازه نمیدهم که لب او به دندانش برسد، زیرا این کار به مثابهای خواهد بود که عشق و شور و شوق را به درد و غم تبدیل کند. تو در بازی عشق، همدم غم و اندوه من شدی.
هوش مصنوعی: به خاطر نگاه تو، رسوای عالم شدم، ای محبوب، به خاطر پرسش تو، جانم مانند سگی وفادار به تو آمده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.